𝐂𝐇𝐀𝐏𝐓𝐄𝐑 𝟑

482 46 14
                                    


سه ماه بعد

با پیچیدن صدای خلبان که فرود هواپیما رو اعلام میکرد ، نگاهش رو از کتابش گرفت و تکونی به بدن جیمینی که به آرومی خوابیده بود داد.

- " هی جیمین.. "

پسر به آرومی چشماش رو باز کرد و با گیجی نگاهی به چهره خسته دوستش کرد. جونگکوک لبخندی زد و گفت " دیگه داریم میرسیم "

جیمین همونطور که خوابالود بود ، بی حواس سری تکون داد و به آرومی زمزمه کرد " الان بیدار میشم.. فقط یه دقیقه.." و دوباره چشماش رو بست.

***

همونطور که چمدونش رو دنبال خودش میکشید ، نگاهی به جیمین انداخت که از خستگی داشت بزور راه میرفت ، خودشم خسته شده بود چون پونزده ساعت پرواز کم چیزی نبود. همونطور که چمدون جیمین رو میگرفت ، نگاهش رو دور تا دور فرودگاه چرخوند تا فرد مورد نظرش رو پیدا کنه. جیمین با دیدن ایستادن دوستش ، با خستگی گفت " جونگکوکا میشه لطفا بریم؟ دارم از خستگی میمیرم "
با دیدن بی توجهی جونگکوک ، خواست دوباره حرفی بزنه که با پیچیدن صدای گرمی ، سرجاش خشک شد.

- " جونگکوکا! "

جونگکوک با شنیدن صدای هیونگش ، لبخند پررنگی زد و جوشش اشک تو چشماشو حس کرد. چمدون هاشون رو همونجا گذاشت و با قدم های بلندی که بی شباهت به دویدن نبودن خودشو به آغوش هیونگش رسوند. وقتی گرمای تنش رو بعد چند سال حس کرد ، اجازه داد اشک هاش صورتش رو خیس کنن و بوی هیونگش رو با دلتنگی نفس کشید ، با بغض مشهودی لب زد " هوسوک هیونگ.. دلم.. دلم واست خیلی تنگ شده بود "

مرد همونطور که پسر رو محکم به آغوشش کشیده بود لبخند دلتنگی زد و دستی به موهاش کشید " منم همینطور عزیز دل هیونگ "

پسر کوچیکتر در حالی که اشکاشو پاک میکرد از هیونگش جدا شد و سمت جیمینی که هنوزم سر جاش ایستاده بود برگشت و اشاره کرد که پیششون بیاد. پسر قدم هاش رو به سمت اون دو کشید و کنار دوستش ایستاد.

- " این دوستم جیمینه هیونگ و جیمین اینم هوسوک هیونگه "

مرد نگاهشو به پسر ریزه میزه رو به روش داد و در حالی که لبخند میزد ، دستشو به سمت اون پسر دراز کرد و با خوشرویی گفت " خوش اومدی جیمین.. از دیدنت خوشحالم "

پسر کوچیکتر در حالی که نمیتونست نگاهشو از چهره جذاب مرد برداره ، با مرد دست داد و گفت " ش..شما خوش اومدین هو..هوسوک شی "

با صدای خنده جونگکوک و هوسوک ، به خودش اومد لعنتی به حواس پرتیش فرستاد ، از همین روز اول گند زده بود! چشم غره ای به جونگکوکی که داشت میخندید رفت و با لبخند احمقانه ای به اون الهه یونانی زل زد. چشمای کشیدش.. بینی بینقصش.. لبخند جذابش که جیمین میتونست همین الانم براش بمیره.. همه و همه برای قلب بی جنبه جیمین زیادی بودن..

Yayımlanan bölümlerin sonuna geldiniz.

⏰ Son güncelleme: Mar 18 ⏰

Yeni bölümlerden haberdar olmak için bu hikayeyi Kütüphanenize ekleyin!

AXION | VKOOKHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin