1

1.5K 106 2
                                    

هر شب به خاطر اون عوضی از درد به خودش می پیچید. اون بی رحم هر شب با تمام توانش بهش تجاوز میکرد.
تعجب کرده بود که چرا تا الان از اون بچه ای نداره. چون خوب از توانایی بدنش خبر داشت. تا حالا چندین جنین توی بدنش شروع به رشد کرده بودند و اون به محض فهمیدن خودشو به در و دیوار می زد تا از شرش خلاص بشه.  و خب این چند روز حالش تغییر کرده بود. دقیقا مثل دوران بارداری... ترس و استرس تمام وجودش را گرفته بود . صبح ها حالت تهوع داشت و دلش درد می کرد. بالاخره، تصمیم گرفت از اون اجازه بگیره و به آزمایشگاه بره تا ببینه چه مشکلی داره.
یکی از خدمتکارای اونجا خیلی باهاش مهربون بود. امروز که اون واسش صبحونه آورده بود یونگی رو در حال بالا آوردن دید. یونگی فقط عوق می زد چون اونقدری غذا نمی خورد که چیزی داخل معده کوچیکش باقی بمونه. خدمتکار که جیمین نام داشت ازش پرسید: چند وقته اینجوری شده؟ اولین بار بود؟
یونگی در جواب فقط سکوت کرد و این به جیمین فهموند که دیگه سوالی نپرسه ولی اون نمی تونست جلوی خودش رو بگیره پس مهم ترین سوالش رو پرسید: ارباب خبر داره؟
یونگی سرشو به معنای نه تکون داد. جیمین ادامه داد: می خوای من بهش بگم تا یه دکتر برای معاینت بیاد؟
یونگی به آرومی گفت: نمی خوام یه وقت ارباب از دستت عصبانی بسه، خودم بهش می گم.
- یونگیا ارباب با من مهربونه.
- پس لطفا بهش بگو من نمی تونم وسط کاراش یه همچین بحثی پیش بکشم.
- باشه حالا بیا بریم رو تخت دراز بکش.
یونگی با کمک جیمین روی تخت خوابید. جیمین باز پرسید: چند وقته؟
_ حدود یه هفته!
- باید زود تر بهم می گفتی ممکن بود خطرناک باشه... مشکل دیگه ای هم داری یا نه؟
_ همش دلم درد می کنه جیمینا... البته شایدم واسه کارایی باشه که شب می کنه.
- من می رم به ارباب می گم تو هم استراحت کن!
یونگی سرشو به نشونه تایید تکون داد و به بیرون رفتن جیمین خیره شد.
...
جیمبن خدمتکار نبود! اون یکی از بهترین دوستای هوسوک بود که به دستورش مراقب یونگی بود.
- اگه باردار شده باشه چی هوسوک؟ تا حالا بهش فک کردی؟
- مگه مرد هم می تونه باردار شه جیمینا؟
- از کجا معلوم نتونه؟ می گن از هر یه میلیون مردی یکیش می تونه باردار شه، از کجا معلوم یونگی نتونه؟ بزا ببرمش آزماشگاه تا حداقل مطمئن شیم !
- خیله خب، فردا با هم برین و زیر دو ساعت هم برگردین. نمی خوام عروسک خوشگل و سفیدمو از دس بدم
- باشه باشه، عروسکم عروسکم میکنه واسه من! به خدا اونم آدمه آدم! می دونی این کلمه یعنی چی؟
- وکیل مدافع شد این دوباره!
صبح روز بعد جیمین لباس درست و حسابی تن یونگی کرد و به سمت مطب دکتری که می شناختش رفت. اونجا یونگی رو توی سالش انتضار نشوند و خودش رفت تا شرایط یونگی رو واسه سوکجین توضیح بده. یونگی واقعا وضعیت خوبی نداشت. گوشه گوشه بدن و مقعدش زخم بود. موقعی که یونگی وارد اتاق شد جین با مهربونی باهاش برخورد کرد و اون رو معاینه کرد. بعد روی تخت خوابوند تا ازش سونوگرافی بگیره.
بدن یونگی لرز افتاده بود. اگه ترسش به حقیقت پیوسته بود چی؟ اگه واقعا باردار بود چی؟
به خاطر سردی ژل زیر دست جین لرز تنش بیشتر شد. جیمین که این ترس رو دید سمتش اومد و گفت: نترس یونگی، اتفاقی نمی یوفته.
یونگی به خاطر شنیدن حرفای جیمین کمی آروم شد و با نگاه گربه ایش منتظر به جین نگاه کرد. جین دست از کارش کشید و دستمالی به یونگی داد تا خودشو تمیز کنه. یونگی ناراحتی خاصی توی چشای جین می دید و همین موضوع می ترسوندش. یونگی از بچگی فهمیده بود که می تونه باردار شه و بزرگترین کابوسش توی زندگی همین بود. جین لبخند گرمی زد تا از نگرانی یونگی کم کنه اما فایده نداشت. قطرات اشک به آرومی روی گونش سرازیر می شد و اونارو خیس می کرد. جیمین سمتش رفت و اونارو پاک کرد و گفت: گریه برای چی یونگی؟ هنوز که چیزی نشده!
یونگی با چشمای خیسش به جین خیره شد و پرسید: باردارم مگه نه!؟
جین به آرومی سرشو تکون داد. همون لحظه صدای گریه های یونگی بلند تر شد. میون زجه هاش گفت:
میشه همین الان سقطش کنید؟ خواهش می کنم!
جیمین مانع از پاسخ جین شد و یونگی رو بغل کرد. نمی دونست که چرا یه همچین حسی داره ولی دوست داشت بچه یونگی رو ببینه! بعد از مدتی صدای گریه یونگی آروم شد. جیمین رو بهش کرد و گفت: دیگه بلند شو بریم!
یونگی سر تکون داد و از جاش بلند شد. جیمین از جین خداحافظی کرد و به همراا یونگی سمت عمارت رفت.
حتی تا رسیدن یونگی به اتاقشم صبر نکرد و سمت اتاق هوسوک رفت و بدون مقدمه گفت: هوسوک، یونگی بارداره! بچش چهار ماهشه! حالا می خوای چیکار کنی ها؟
هوسوک که هنوز شوک بود با لبخند عجیبی گفت:
یعنی من دارم بابا می شم؟
جیمین هم با اینکه از واکنش هوسوک تعجب کرده بود گفت:
الان مثلا خوشحالی؟ می دونی یونگی از موقعی که فهمیده تا حالا چقدر گریه کرده؟ می دونی به التماس افتاده بود جین بچرو سقط کنه؟ می دونی چقدر حالش بده؟
هوسوک تازه روح بی رحمش بیدار شده بود:
خب که چی؟ واقعا فک کردی بهش اهمیت می دم؟ تنها کاری که اون الان می تونه انجام بده به دنیا آوردن بچه منه. همین و بس!

گربه عروسکی(تکمیل شده)Where stories live. Discover now