کمی از غذا رو که خوردن، نامجون گفت: باید خبر بدی بهتون بدم!
جین گفت: چی شده جونی؟
- احتمال می دم پلیس ردمونو زده باشه!
هوسوک انتضار چنین حرفی رو نداشت. همین امروز صبح اونا رو گیر انداخته بودن! چنین سرعت العملی از پلیسایی یه تا الان ولشون کرده بودن، بعید بود. یه حسی بهش می گفت پرونده هیاک دست پلیس افتاده که اینطور تند تند دارن ردشونو می زنن! همین فکر رو هم به زبون آورد: یه حسی بهم میگه پرونده هیاک دست پلیسا افتاده!
نامجون تائید کرد و گفت: پلیسا انقدر خنگ بودن که تا چند روز پیش حتی بهمون نزدیک هم نشده بودن اونوقت این یه روزه ردمونو زدن! می تونم مطمئن باشم پرونده هیاک دستشونه! هیاکِ لعنتی! دیگه آدرس خونه هامونو واسه چی توش نوشتن!
جیمینگفت: حالا چیکار کنیم؟
- از اونجایی که احتمالا دم درا مامور گذاشتن باید یه راه درست و حسابی پیدا کنیم!
تهیونگ سر سفره با خودش کلنجار می رفت. می تونست رازشو لو بده یا نه؟ بالاخره تصمیمشو گرفت و گفت: من... من می تونم بهتون کمک کنم!
جین نگاه متعجبی بهش انداخت و گفت: ایده ای داری؟
تهیونگ نفس عمیقی کشید و گفت: پدر من کیم آن سوانِ! احتمالا بتونه کمکمون کنه!
هوسوک با تعجب پرسید: همون کیم آن سوانی که پلیسارو تو حمله به خونش شکست داده و الآن تو انگلیس سکونت داره؟
- آ...آره...
- پس چرا تو الان بین افراد منی؟ تو الان باید جانشین پدرت باشی و برای رئیس شدن تعلیم ببینی؟
- پدرم می گفت اینجا کسی به خاطر اینکه پسر منی تو تمرینا بهت سخت نمی گیره برای همین فرستادم کره تا آموزش ببینم!
نامجون سری تکون داد و گفت: می تونی بعد از ناهار بهشون زنگ بزنی؟
- حتما، خودم پیشنهادشو دادم!
همه خیلی سریع غذاهاشونو خوردن. تهیونگ زودتر از بقیه بلند شد و به سمت اتاقش رفت. قبل از رفتن گفت: لطفا همین جا منتظر بمونید تا من زنگ بزنم و بیام!
همه تائید کردن و منتظر نشستن. اما در این بین جین حال خوشی نداشت و این از چهره در همش مشخص بود. یونگی با نگرانی بهش نگاه می کرد. بالاخره طلسم رو شکست و گفت: جینی هیونگ، حالت خوبه؟
جین سعی کرد حالت چهره شو جمع کنه. گفت: خوبم یونگی!
نامجون، می دونست این خوبم از اون خوبم هاس!
در گوشش گفت: می خوای ببرمت تو اتاق استراحت کنی؟
- نه نامجون خوبم!
اما نامجون راضی نشد ولی می دونست الان جین راضی نمیشه بره و توی اتاق بخوابه، برای همین خودش بلند شد و با یه بسته قرص مسکن و یه لیوان آب برگشت.
- نامجون گفتم خوبم چرا قرص میاری؟
- حالا ضرر که نداره برات بیا بخورش!
جین دیگه چیزی نگفت و بی چون و چرا قرص رو خورد. انکار نمی کرد! واقعا درد داشت و به خاطر روی صندلی نشستن حالش بدتر شده بود.
تهیونگ اومد و گفت: پدرم گفت آدرس خونه رو واسشون بفرستیم تا با هلیکوپتر بیاد دنبالمون!
- ولی اگه پلیسا هلیکوپتر رو ببینن ممکنه بهمون حمله کنن و فرصت سوار شدن پیدا نکنیم!
- نمی دونم پدرم گفت یه فکری داره! بیاین ففط بهش اعتماد کنیم!
نامجون تائید کرد و گفت: می دونم چیز زیادی همراه ندارید واسه همین اگه چیزی می خواید برید بخرید. معلوم نیست هلیکوپتر کی می آید!
هوسوک تشکری کرد و به همراه یونگی، جیمین، جونگکوک و تهیونگ به سمت طبقه بالا رفتن.
جین لبخندی از سر رضایت زد. با وجود اینکه به خاطر پلیسا استرس داشت ولی خیلی خوشحال بود که همکنار دونسنگاشه و هم پیش نامجون. همیشه نگران بود بخواد بینشون یکی رو انتحاب کنه!
نامجون سمتش رفت و گفت: بیا بغلت کنم ببرمت.
...
- بیبی هر چی می خوای برای خودتو کوک بخر.
- کوک عروسک می خواد.
- خب چه اشکالی داره واسش می خرم.
- اشکالش اینه که جا می خواد.
- یه عروسک کوچیک بخر تا توی دستش باشه.
- باشه هوسوکی.
بعد دست کوک رو گرفت و بهش گفت: از بین عروسکای کوچیک انتخاب کن کوکی!
- آخ جون! یونی هیونگ بالاخره راضی شد برام عدوسک بخره. هورااا!
و آروم آروم ازشون دور شدن.
هوسوک رو به جیمین و تهیونگ کرد و گفت: شمام حداقل چند دست لباس بخرید. یه چمدونم برا خودتونو یونگی و منم بخرید می رم دنبال یه اسلحه ای چیزی!
جیمین گفت: یعنی نامجون چیزی نداره؟
- نمی خوام از نامجون اسلحه بگیرم تا همین الانم احساس می کنم بهش وابسطه شدیم!
جیمین خندید و گفت: گرچه احساست الکیه ولی قبول می کنم حرکت خوبی نیس از نامجون اسلحه بگیریم! به نظر آدم بدی که نمی یاد. بیا به اعتماد جین هیونگ اعتماد کنیم!
- تا حالا کسی بهت گفته جدیدت زیاد حرف می زنی؟
- هوسوک اذیتم نکن! آخه این چه حرفیه؟ اصلا خوب می کنم حرف می زنم!
- باشه باشه دیگه چیزی نمی گم زود بریم که یه وقت پلیسا به عمارت اعتماد جین هیونگ حمله می کنن!
- می دونستی خودتم خیلی زر می زنی؟
- آره می دونستم! حالام خفه شو!
تهیونگ که تا حالا ساکت به مکالمشون گوش می داد، خنده بلندی سر داد و گفت: خیلی باحالین!
YOU ARE READING
گربه عروسکی(تکمیل شده)
Fantasyهر شب به خاطر اون عوضی از درد به خودش می پیچید. اون بی رحم هر شب با تمام توانش بهش تجاوز میکرد. تعجب کرده بود که چرا تا الان از اون بچه ای نداره. ولی این چند روز حالش تغییر کرده بود و ترس و استرس تمام وجودش را گرفته بود . صبح ها حالت تهوع داشت و دلش...