12

361 31 3
                                    

- امروز رفتم خونه جین بگو کیو دیدم!
- کیم نامجون؟
- اوهوم، جین تو بغلش گریه می کرد!
- گریه؟
- اوهوم، نمی دونم از چی ناراحت بود ولی قشنگ‌ معلوم بود گریه می کرده!
- چرا احساس می کنم جین هیونگ تو این قضیه بیش از ما اذیت شده!
- بعید نیست! آخه عشق زندگیت به کسای دیگه ای که دوسشون داری حمله کنه! می ترسم حتی خودشو گناه کار بدونه و به خودش آسیب بزنه!
- عمو عمو، یونی هیونگ می خواد منو ببره حموم من نمی خوام!
جونگکوک این رو گفت و در آغوش هوسوک پرید.
- جونگکوک وایسا ببینم باید بری حموم!
هوسوک و جیمین هر دو زدن زیر خنده!  یونگی گفت: یااا، به چی می خندید جای کمک کردنتونه؟
- آخه یونگی برو خودتو تو آینه ببین!
- ها چمه مگه؟
یونگی این رو گفت و با عصبانیت سمت آینه رفت. طولی نکشید که صدای دادش بلند شد: جونگکوک می کشمت! هیونگ اونو بدش به من حداقل باید حموم بره که مطمئنم دست و پاشم مثل صورتم ماژیکی کرده و کلی شکلک کشیده!
هوسوک رو به جونگکوک کرد و گفت: می خوای با عمو بری حموم؟
جونگکوک سری از بغلش بیرون اومد و گفت: اصلا می رم پیش جیمین هیونگم!
و بدو بدو به سمت جیمین که اون سمت میز نشسته بود رفت و توی آغوشش نشست.
- پس انتخاب کردی با من بری حموم؟
- نه نمی خوام برم حموم نمی خوام!
هوسوک سمت جونگکوک رفت و گفت: چجوری بریم حموم که راضی باشی؟
- نمی خوام! حموم دوس ندارم!
- آخه چرا؟ می خوای برات جایزه بخرم؟
- نه نه نه! من نمی یام حموم! شامپو میره تو چشم! میسوزه دوس ندارم!
- یه راه جلو پامون بزار دیگه! بگو چیکار کنیم می یای حموم؟
- فقط یه جوری می یام حموم!
- هر چی باشه قبول می کنم!
- هر سه تاتون ببریدم حموم!
یونگی با تعجب گفت: یعنی می خوای چهار نفره بریم حموم؟
جونگکوک با ذوق پاسخ داد: آره آره
- خیله خب، قبوله!
جیمین با اعتراض گفت: هوسوک از طرف مام قبول می کنی؟
- معلومه وقتی این کوچولو حرفی می زنه باید انجام بشه!
جونگکوک خندید ولی یونگی با چهره پوکر گفت: اینجوری لوس میشه ها!
- حالا این که خواسته چندان بزرگی نیست می تونیم انجامش بدیم!
- هیونگ من مطمئنم فکرایی داری!
هوسوک نگاهی به یونگی کرد و گفت: فکرای خوب خوب!
هوسوک جونگکوک رو از جیمین گرفت و در گوشش چیزی گفت. بعد از اون جونگکوک بدو بدو به سمت حموم رفت. هوسوک هم بعد چند لحظه دست جیمین و یونگی رو گرفت و به زور اونارو به حموم برد.
- خب  دیگه بدوید لباساتونو در بیارید!
جیمین ‌گفت: موقعی که از اینجا رفتیم می کشمت هوسوک! تیکه تیکت می کنم! خورد و خاکه شیر!
هوسوک خنده ای کرد و لباسای جونگکوکو در آورد و بعد سمت یونگی رفت.
- بیبی نمی خوای لباساتو در بیاری؟ خودم می خوام امروز بشورمت!
هوسوک مشغول در آوردن لباسای یونگی شد.
- هوسوک اول لباسای خودتو در بیار بعد به یونگی گیر بده!
- اصلا من می خوام اول لباسای بیبیمو در بیارم به تو چه؟
- زر نزن هوسوک از چشات شیطنت می باره!
چند لحظه بعد چهار نفر با باکسر توی حموم ایستاده بودن.
- خب جیمین تو جونگکوکو بشور منم یونگی رو!
- قبوله!
هوسوک سمت شیر آب رفت و دماشو تنظیم کرد. طولی نکشید که وان حموم  پر از آب گرم شد. هوسوک بر خلاف همیشش خیلی پر انرژی شده بود. بدو بدو سمت جونگکوک رفت و انداختش توی وان آب. بعد از اون نوبت یونگی اون رو هم بلند کرد و انداخت تو آب و با هول دادنشون زیر شیر خیسه خیسشون کرد. کمی از شامپو یونگی توی دستش ریخت و مشغول شستن سرش شد. جیمین هم مشغول شستن موهای جونگکوک شد و گفت: منو جونگکوک زود تر می ریم بیرون شما هم زود بیاین! بخار حموم واسه یونگی خطر ناکه!
هوسوک سری تکون داد و گفت: هر چی زود تر برید بیرون ما هم بعدش زودتر میایم!
یونگی که شک هاش تبدیل به واقعیت شده بود گفت: جیمینی میشه با جونگکوک برید بیرون یه دوری بزنید؟
هوسوک که این حرف یونگی نشونه بله گرفت و با ذوق گلوشو بوسید.  اما جانگکوک شروع به گریه کردن کرد. هوسوک که تعجب کرده بود و فکر می کرد جونگکوک می خواد یه جوری مخالفتی کنه! جیمین نگاهی به جونگکوک کرد و گفت: چرا گریه می کنی کوچولو؟
جونگکوک همونجور که گریه می کرد، گفت: بابا... بابایی هم یونگی رو ب... به زور می برد حموم و بعدش بدن یونی هیونگ کبود بود و بعد... بعدش یونی هیونگ‌ کلی گریه می کرد!
هوسوک سوالی به یونگی نگاه کرد. یونگی سرشو پایین انداخت.
جونگکوک با همون حالت ادامه داد: مامانم وقتی اینجوری می شد کلی گریه می کرد. از بعد اینم که بابایی یونی رو از پیشمون برد همش حالش بعد می شد! هر شب تا صبح زار می زد و آخرش با کتکای بابا آروم می شد!
یونگی با چشمای اشکی به داداش کوچولوش که با گریه صحبت می کرد، نگاه کرد و گفت: داداشی دیگه بهش فکر نکن خب!

گربه عروسکی(تکمیل شده)Where stories live. Discover now