بعد از اون دیگه هیج حرفی بینشون رد و بدل نشد تا موقعی که وارد پارک جنگلی شدن:
خب یونگی بلند شو بریم یه دوری بزنیم هم حال و هوات عوض شه هم ببینیم جیمین اینجاست یا نه!
- باشه.
هوسوک زیادی حساس شده بود یا یونگی اینجور حس می کرد؟ هوسوک حتی یه لحظه هم نمی خواست یونگی دستشو ول کنه یا ازش جدا شه!
هوسوک سمت اتاق مدیریت پارک راه افتاد تا ازشون سراغ جیمینو بگیره.
بعد از کلی اصرار کردن هوسوک راضی شد که یونگی چون خیلی خجالتیه داخل نیاد و بیرون منتظرش بمونه.
هوسوک داخل رفت تا گفت: سلام آقا ببخشید یه مرد حدود ۲۵ سال با موهای مشکی و احتمالا لباس مشکی ندیدین؟ اینجا نیومده؟
یونگی از پنجره به داخل نگاه می کرد.
مرد که تا اون لحظه از دیدش خارج بود با نزدیک شدنش به هوسوک تونست اونو ببینه. چشاش داشت از کاسه در می یومد! اون مرد پدرش بود! یعنی اون مرد اونقدری از فروش یونگی پول در آورده بود که صاحب یه پارک جنگلی شده بود؟
- یونگی پسرم بیا باید فرار کنیم!
یونگی به سرعت سرشو چرخوند. اشتباه حدس نزده بود! اون صدا، صدای مادرش بود. مادرش به سرعت دستشو گرفت و با خودش کشید. یونگی هنوز شک بود. چه اتفاقی داشت می افتاد؟ چرا مادرش اونو با خودش می برد؟ اصلا اونجا چیکار می کرد؟ اون اومده بود جیمین هیونگشو پیدا کنه! چرا از بغل مادرش سر در آورده بود؟ نمی خواست! مطمئن بود نمی خواد به اون خونه برگرده! خونه ای که تنها دلیل اینکه دیواراشو با خون خودش تزئین نکرده بود داداش کوچولوش بود! دلش می خواست اون کوچولو رو ببینه ولی برگشتن به اون خونه؟ هرگز سریعا سر جاش ایساد و محکم گفت: نمی یام!
مادرش نگاهی بهش کرد و گفت: چرا عزیز دلم؟
- منو اینجوری صدا نکن! جوری رفتار نکن انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده! شما منو فروختین پس فقط فراموشم کنید!
- اینجوری نگو! دل جونگکوک واست تنگ شده! هر روز سراغتو می گیره! چقدر دس به سرش کنم؟ بهش بگم هیونگت برمی...
- خفه شو! هیونگ من الان منتظرمه و می خوام برگردم پیشش! سعی نکن از عشق من به جونگکوک به نفع خودت استفاده کنی...
- یونگی! یونگی تو کجایی؟
- اومدم هوسوکا!
یونگی به سرعت سمت هوسوک دوید و اونو به آغوش کشید.
- یونگی کجا رفته بودی؟ ترسوندیم!
- ببخشید دد! رفتم یه دوری بزنم.
- گربه شیطون!
...
نمی دونست کاری که می کنه درسته یا نه! حتی مطمئن نبود داره چیکار می کنه! فقط می خواست بچه ای که توی بغلش گریه می کرد و به برادرش برسونه! برادری که بار ها توی کابوساش صداش زده بود و بهش می گفت حالم خوبه، نگران نباش!
جیمین جونگکوک رو بغل گرفته بود و با خودش به سمت عمارت می برد. بدو بدو رفت و سوار ماشینش شد. همینجور که به سرعت حرکت می کرد گوشیشو برداشت و شماره هوسوکو گرفت.
- الو! هوسوکا الان کجایی؟
- من دارم دنبال تو می گردم چرا گوشیتو خاموش کردی؟
- حالا بگو کجایی!
- دارم از پارک جنگلی که با هم می رفتیم میام بیرون!
- آخه اینجا چه غلطی می کنی؟
- دارم دنبال تو می گردم دیگه! حالا تو کجایی؟
- زود، تند، سریع بیا عمارت!
- من که نمی فهمم داری چیکار میکنی!
هوسوک این را گفت و تلفن را قطع کرد. یونگی با تعجب پرسید: چی گفت؟
- گف سریع بریم عمارت!
- آخه چرا؟
- نمی دونم!
هوسوک ماشینو روشن کرد و به سرعت راه افتاد. حدود نیم ساعت بعد به عمارت رسید. ماشین جیمین هم پشت سرشون پارک شد و بچه ای که حالا به خاطر گریه های بی پایان نفس نفس می زد، بغل کرد و از ماشین پیاده شد. هوسوک سمتش رفت و گفت: چه غلطی کردی؟ این بچه کیه؟
- داداش کوچولوی یونگیه!
- چرا آوردیش اینجا؟
- نمی دونم هوسوک! یهو به کلم زد داداش کوچولوشو بیارم پیشش! ولی الان می ترسم یونگی از دستم ناراحت بشه! این پسر کوچولو خیلی گریه کرده!
- نگران نباش ! بیا بریم!
یونگی داشت تمامه سعیشو می کرد تا حرفاشونو لبخونی کنه یا بفهمه اون بچه توی بغل جیمین کیه ولی انگار فایده ای نداشت. جیمین به سرعت داخل عمارت شد و با پسرکوچولو به اتاقش رفت. هوسوک سمت یونگی اومد و گفت: یونگی بیا بریم، باید با هم حرف بزنیم!
یونگی با شک و تردید دنبال هوسوک راه افتاد و گفت: درمورد چی؟
- چیزی که با چشات داری در موردش ازم می پرسی!
- انقدر واضحه کنجکاوم؟
- آره خیلی واضحه کوچولو! راه بیوفت بریم تو اتاق که جیمین الان از استرس می زنه زیر گریه ها!
یونگی خیلی کنجکاو بود! اصلا نمی تونست حدس بزنه چه اتفاقی افتاده و هر چی می گذشت کنجکاو تر می شد!
- بیا بشین بیبی!
یونگی به آرومی روی تخت نشست و هوسوک کنارش.
- یونگی، جیمین یه کسی رو آورده اینجا که تو خیلی دوسش داری! ولی می ترسه چون اونو دزدیده تو از دستش ناراحت...
- یعنی او...اون کوچولو جونگکوکی منه!
- آره اون جونگکوکه!
یونگی بی درنگ بلند شد و بدو بدو خودشو به اتاق جیمین رسوند.
YOU ARE READING
گربه عروسکی(تکمیل شده)
Fantasyهر شب به خاطر اون عوضی از درد به خودش می پیچید. اون بی رحم هر شب با تمام توانش بهش تجاوز میکرد. تعجب کرده بود که چرا تا الان از اون بچه ای نداره. ولی این چند روز حالش تغییر کرده بود و ترس و استرس تمام وجودش را گرفته بود . صبح ها حالت تهوع داشت و دلش...