18

317 21 2
                                    

باید یه فکری برای این پرونده بکنیم! تا الان سه نفره مونو به خاطرش شکنجه کردن!
- باید از خودمون دور شده ولی بقیه فکر می کنن دست ماست. احتمالا دفعه بعد فقط به شکنجه و تجاوز خطم نمیشه! یکیمونو تهدید به مرگ میکنن تا پرونده نداشتمونو تحویل بدیم!
صدای تق تق در آمد.
هوسوک گفت: بیا تو!
تهیونگ وارد اتاقی شد که جیمین و هوسوک داخلش در حال صحبت کردن با هم بودن.
سراسیمه گفت: ارباب پلیسا دارن میان اینجا!
- چی داری میگی؟!
- اگه عجله نکنیم ممکنه گیر بیوفتیم!
هوسوک گفت: تو برو دنبال نامجون و جین، جیمین تو هم برو دنبال یونگی و جونگکوک، منم ماشینو آماده می کنم تا سریع فرار کنیم!
هر دو سر تکون دادن و از اتاق بیرون رفتن! هوسوک هم سوییچ ماشین رو برداشت و از اتاق خارج شد.
...
- نامجونا من کجام؟
- خونه هوسوکیم.
- حالشون خوبه؟
- اوهوم!
- خودت خوبی؟
- آره منم خوبم، تو درد نداری؟
- نه خیلی، حالم بدکی نیس!
- خیلی زود خوبه خوب میشی! من برم به یونگی بگم بیاد که حسابی دلش برات تنگ شده!
جین لبخند بی جونی زد و به انتظار نشست.
- جینی هیونگ بالاخره بیدار شدی!
یونگی بدو بدو از دی وارد شد و خودشو توی بغل جین انداخت. ولی سریع ازش جدا شد و با مظلومیت گفت: دردت که نیومد پریدم بغلت؟
- نه یونگی. نگران نباش! حالم خوبه خوبه!
- خیلی خوشحالم که حالت خوبه! خیلی ترسیده بودم که یه وقت بلایی سرت بیاد چون اونوقت کسی نبود که مراقب زخماش باشه و شکلات صدام کنی! ترسیده بودم از دستت بدم! خیلی ترسیده بودم جینی هیونگ! از موقعی که جیمینی هیونگ زنگ‌ زد و گفت خونه نیستی دیگه دل تو دلم‌ نبود! فکر می کردم حتما خیلی اذیتت کردن نامردا!
- بیخیال یونگی یه نفس بگیر! حالا که حالم خوبه پس دیگه بهش فکر نکن!
- ازشون متنفرم! از همه کسایی که تورو دزدیدن متنفرم! ببینمشون خودم می کشمشون!
جین یونگی رو توی آغوش خودش فرو برد تا دیگه به حرفاش ادامه نداره! آخه اونایی که به جین حمله کرده بودن اگه این حرفارو می شنیدن حتما دو برابر بهش تجاوز می کردن! یونگی در برار اون عوضی ها هیچ شانسی نداشت!
- دیگه همچین حرفی نزن باشه؟ تو پاکی نباید خودتو با این چیزا کثیف کنی!
- اما جینی هیونگ... هق... من پاک نیستم! بدنم بار ها و بار ها... هق... دست مالی شده!
- همچین حرفی نزن یونگی! تو الهه پاک منی! تو فرشته کوچولوی منی!
یونگی با چشمای اشکی بهش نگاه کرد و گفت: واقعنی؟
- معلومه!
- دوست دارم هیونگ!
- منم همینطور!
نامجون با لبخند چال نمایی به جین و یونگی نگاه می کرد و با خودش می گفت که چطور تونسته اون پسر کیوت رو اذیت کنه؟ الان واقعا از این کارش پشیمون شده بود! اون پسر کوچولوی کیوت توی دلش واسه خودش جا باز کرده بود!
در اتاق باز شد و تهیونگ سراسیمه گفت: پلیسا اینجان باید فرار کنیم!
نامجون رو به جین کرد و گفت: می تونی راه بری؟
جین جواب داد: راه رفتن آره ولی اگه قرار باشه بدویم نمی تونم!
- پس بغلت می کنم!
نامجون، جین رو براید بلند کرد و به یونگی گفت: بدو بریم که الان پلیسا می رسن!
صدای جیمین از دور اومد که یونگی رو صدا می زد و دنبالش می گشت. تهیونگ فریاد زد: اینجاست!
صدای هوسوک از دم در عمارت بلند شد: زود باشید!
همه سمت در دویدن و سوار ماشین شدند. همین که ماشی راه افتاد، هوسوک پرسید: حالا کجا بریم؟
نامجون گفت: بریم عمارت من!
- راهو نشون بده!
- فعلا مستقیم برو!
به در عمارت که رسیدند نگهبانا با دیدن نامجون و جین سریع در رو باز کردند و ماشین وارد باغ عمارت شد. همه به سرعت از ماشین پیاده شدن چون ۷ نفر توی یه ماشین باعث می شد احساس خفگی به آدم دست بده.
نامجون گفت: طبقه بالا چند تا اتاق خالی هست می تونید برید اونجا. من مراقب جین هستم نگرانش نباشید و با خیال راحت استراحت کنید تا اوضاع رو به راه شه!
هوسوک تشکری کرد و به همراه جیمین و یونگی و تهیونگ و جونگکوک به طبقه بالا رفت. خدمتکاری همراهشون رفت و گفت: من راهنماییتون می کنم، بفرمایید.
چهار تا اتاق طبقه بالا بود. یونگی و جونگکوک توی یه اتاق و بقیه توی اتاق ها تنها بودند.
عمارت آرامش عجیمی داشت و این آرامش به یونگی حس بدی می داد. احساس می کرد آرامش قبل از طوفانه و خیلی زود قراره یه اتفاقی بیوفته‌.
نزدیک به ظهر بود. خدمتکار یکی یکی به اتاق ها رفت و همه رو برای خوردن ناهار دعوت کرد. به دستور نامجون غذا های زیادی ساخته بودن و همه رو روی میز چیده بودن.
کمی از غذا رو که خوردن نامجون گفت: باید خبر بدی بهتون بدم!

گربه عروسکی(تکمیل شده)Where stories live. Discover now