1

160 15 0
                                    

پاهاش رو روی چمن هایی که از فرط خون، در نگاه اول قرمز رنگ دیده می شدند گذاشت.
خنده ای دلبرانه سر داد، و به جسم نیمِ جون نزدیک شد.
دستاش رو، روی موهای خیس از عرق دختر کشید.
با محبتی بی سابقه دختر رو مخاطب قرار داد.
"مرسی که به خوردن گوشت خوش طعمت دعوتم کردی. به عنوان دسر میخوام قلبت رو بچشم چطوره؟ " با به پایان رسیدن جملش خنده ای ریز و شیطنت آمیزی کرد، و اولین گاز رو، از قلبی که همچنان می تپید، گرفت.
با ذوق و شوقی که دلیلش، شکم سیرش بود، به سمت تلفن عمومی رفت، شماره 110 رو وارد کرد، و منتظر موند تا کسی جواب بده.
" بفرمایید؟ "
ذوق زده خندید. " اگه گفتید کدوم قسمتش خیلی خوشمزه بود؟ ... آفرین درست گفتید ! "قلبش"  تلفن را سر جایش گذاشت، و آرام آرام از آن منطقه دور شد.
اینکه تا دقایقی دیگر این منطقه پر از پلیس می شد، اصلا براش مهم نبود.
" بالاخره یک نفر باید یک موضوع درست و حسابی به این خبرنگارها بده دیگه."



"حوالی ساعت 2 بامداد امروز در پارکی در نزدیکی میدان آزادی‌ دختری تکه پاره شده پیدا شد هنوز اطلاعات دقیقی به دست ما نرسیده است، اما مسئله ی قابل توجه در این جسد نبودن قلبش است که نشان دهنده ی این است که قاتل این دختر همان قاتل سریالی معروف ملقب به قلب خوار است. برای شنیدن اخبار بیشتر با ما همراه باشید."
زیر گاز رو خواموش کردم. گوشی رو به سه پایه متصل کردم و اماده ی فیلم برداری شدم.
"سلام دوستان گل خودم حالتون چطوره؟ به قول معروف دماغتون چاقه؟"
دست هام رو بهم کوبیدم و نفسم رو بیرون دادم
"امروز قراره در مورد کتاب جدیدی که شما پیشنهاد داده بودید صحبت کنیم. در یک کلمه بی‌نظیر بود فوق العاده. اوکی، من زیاد طرفدار این نوع کتاب ها  نیستم، ولی این؟ یه به معنای کلمه گاد بود.
خب حالا اصلا داستانش چی هست؟"
کتاب رو جلوی دوربین گرفتم.
"راستش اولین چیزی که درمورد کتاب "پر" توجهم رو جلب کرد  جلدش بود دوتا چشم حدودا نارنجی رنگ پشت یه عالمه پر آبی."

بسکوئیت رو توی دهنم گذاشتم و از طعم خوبش هومیی کشیدم. به مرد رو به روم نگاهی انداختم.
"واقعا متوجه نمیشم. چرا باید در مورد اون بنویسم؟"
مرد چرخی به مردمک چشمای مشکی رنگش داد.
"دوباره شروه نکن دختر. پول خوبی توشه. فقط نیازه چند خط درمورد قلب خوار بنویسی. همین!"
بسکوئیت را با کلافگی قورت میدم.
"باشه. سعی خودمو میکنم"
لبخنده ذوق زده ای میزنه.
"همینه دختر پشیمون نمیشی. "
اخرین ادیت رو هم انجام میدم و اپلود رو میزنم.
به سرعت شروع میکنه به  ویوو خوردن.
"انجامش دادم"
پیام رو سند میکنم ویک قلپ از چای توی دستم میخورم.
"همینه دختر"
جواب میده.
"از اینجا به بعدش باتو"

هزینه سیگار توی دستم رو پرداخت میکنم و از مغازه بیرون میام.
حدودا دو کوچه با سوییتم فاصله دارم.
بی حوصله و آروم آروم راه میفتم،
"سلام عروسک"
صدا از پشت سرمه،
مکث میکنم و بعد نگاهی به پشتم میندازم،
دختری حدودا بیست و پنج ساله با موهای نارنجی
"شما؟"
میای باهم دوست بشیم؟

doll [Completed]Where stories live. Discover now