5

73 8 0
                                    

کتاب را حدودا تا نیمه‌هایش خوانده بودم از توی یخچال همبرگر نصفه نیمه‌ی دیشب را در اوردم و گازی بهش زدم.
کنترل تلوزیون را برداشتم و روشنش کردم.
بی حوصله کانال هارو بالا و پایین می‌کردم. چرت و پرت. یه فیلم درست و حسابی نباید باشه توی این مثلا تلوزیون؟
خاموشش کردم و بعد از تعویض لباس هام از خونه بیرون زدم.
اروم اروم به سمت پارک نزدیک خونش میره و روی یکی از نیمکت‌های دور فواره میشینه. اروم اروم پاهاش رو جلو و عقب میکنه و به نوشتن فکر میکنه نوت موبایلش رو باز میکنه و شروع به نوشتن میکنه.
-گردن‌ها چیز‌های عجیبی هستند. عضوی ضخیم و کلفت که کسی زیاد به اندازه‌ی ان ها اهمیت نمیدهد، انقدر کلفت است که انگار میتواند به راحتی یک دیوار را خورد کند، ولی اگر دقت نکنی حتی به نظر می‌اید که خیلی ظریف است.
جدای از این‌ها خیلی هم آسیب پذیر هستند. از نظر من عجیب ترین عضو همین گردن است. البته هر کدام از اعضا در جای خودش شگفت‌انگیر است، مثلا ستون فقرات-
با صدای پیس پیسی حواسم پرت میشه. انگار از قسمت تاریک‌تر هی صدای پیس پیس میاد  بلند میشه و اروم اروم به اون سمت میرم از بوی بدی که میاد بینیم چین میخوره، ولی با صحنه ای که می‌بینم سرجام میخکوب میشم یک جسد اونجا بود با تردید جلو میرم...قلب نداشت.
انگار با یک چیز تیز قسمت قلب را برید بودند و به زور قلب را بیرون کشیده بودند.
چرا انقدر این صحنه برام اشناست؟
انگار بارها و بارها این صحنه را دیدم.
"میشه یادت بیاد؟"
با ترس به پشت سرم نگاه میکنم.
او، اینجا چیکار می‌کنه؟
"ت، تو؟"
با شوک پرسیدم.
"خواهش میکنم به یاد بیار من، تو، رابطمون، کار‌هایی که با هم کرديم."
با هول تند و تند پشت سر هم حرف میزنه انگار میترسه برم.
"رابطه؟"
"اره اره رابطه. من و تو عاشق همیم تو قلب‌خواری. خواهش میکنم"
قلب خوار؟ من؟ خنده‌ای عصبی میکنم.
"چیزی زدی؟ این چرت و پرت ها چیه؟"
"میشه بشینی روی اون نیمکت تا باهم صحبت کنیم؟"
بروبابایی حوالش کردم
"خواهش میکنم"
اروم به سمت نیمکت رفتم نمیدونم چرا ولی انگار  یه حسی بهم میگفت باید به حرف‌هاش گوش بدم.
روی نیمکت نشستم و منتظر بهش نگاه ‌کردم‌.
به اسمون نگاه کرد.
"داستان برمیگرده به پنج سالِ قبل زمانی که دبیرستان میرفتیم، اون موقع ها باهم دوست شدیم ولی یک سال بعدش این دوستی برای من انگار کم بود من...عاشقت شده بودم دو سه ماه بعدش بهت اعتراف کردم تو اولش شوکه شدی ولی بعد از چندروز قبول کردی که تا مدتی باهم آشنا بشیم. گذشت و گذشت و ما بیشتر عاشق هم شدیم ولی یه مشکلی بود.
تو اخر‌های هر ماه رفتار های عجیبی ازت سر میزد.
انگار تشنه میشدی هی ازم دوری میکردی چند روز غیبت میزد و بعد با حالتی اوکی و عادی دوباره پیدات می‌شد وقتی هم که درموردش ازت میپرسیدم کتمان میکردی انگار...انگار واقعا واقعا یادت نمی‌اومد سعی کردم فراموشش کنم و کردم تا وقتی که تصمیم گرفتیم باهم همخونه بشیم اون موقع ها دیگه داشتیم برای کالج درخواست میدادیم. دیگه نمی‌شد ندید گرفت واقعا رفتار های عجیبت خیلی داشت معلوم میشد یک بار که داشتی میرفتی تعقیبت کردم و دیدم یک نفرو... کشتی و قلبش رو خوردی خیلی توی کارت حرفه ای بودی انگار بار ها و بار انجام داده بودی. من ترسیده بودم فرار کردم فردا صبحش وقتی برگشتی باهات دعوا کردم دلیل خواستم ولی تو یادت نمی‌اومد بهت گفتم دیشب چی دیدم باور نمیکردم که خودت یادت نیاد و تو گريه میکردی میخندیدی فحش میدادی و میگفتی دروغ میگم ترسیده بودم. حالاتت عادی نبود بعد سرت و گرفتی و بیهوش شدی. بردمت بیمارستان ولی وقتی بهوش اومدی دیگه من رو یادت نبود در موردت تحقیق کردم چیز درست و حسابی گیرم نیومد وضعیتت یه چیزی شبیه به کانیبالیسم بود. ديگه چیزی بهت نگفتم ماه به ماه یه جوری یه قلب برات جور میکردم و بهت میدادم ديگه خودمو بهت نشون ندادم چون با دیدن یه چیزی مثل حمله‌ی عصبی بهت دست میداد. تا دوسال پیش. اروم اروم خودمو بهت نزدیک کردم. نمیدونی چقدر درد داشت که منو فراموش کرده بودی، ولی انگار دیگه پذیرای من نبودی دوباره کشیدم کنار، ولی طبق قرار نانوشته‌ی چندساله هرماه برات یک قلب جور میکردم تا امروز، تصمیم گرفتم همچی یادت بیاد دیگه توی خواب زندگی کردن بسه عزیزم وقتشه بیدار بشی، عروسک"

doll [Completed]Where stories live. Discover now