"خب، ببین واقعا دلم نمیخواد بگم ولی، خیلی خوش گذشت؟"
"اره امروز خیلی خوش گذشت دوستم."
اول رفتیم سینما فیلم خیلی چرتی بود، ولی بعدش؟ رفتیم یه دوری زدیم و غذا خوردیم و خیلی خوب بود؟
من داره چم میشه؟
نگاهی به گوشیش میندازه و بعد سریع بلند میشه
اوه، من باید برم."
"ام؟ اوکی. همه چی مرتبه؟"
"اره عالیه. فقط دیگه دیروقته. بعدا میبینمت عروسک."
بوسه ای روی لبم میذاره و سریع از خونه میره بیرون.
صبرکن. الان چی شد؟
"وات د فاک؟"
اون الان من رو بوسید؟ اوکی اوکی، اون من رو الان از لب بوسید؟
این دختر داره من رو گیج میکنه. من تازه با دوست بودن باهاش کنار اومده بودم و الان؟
اون من رو بوسید بدون اینکه حتی اجازه ای بگیره و یا توضیح بده واو عالیه واقعااو دو روزه که پیداش نشده، دقیقا از همون شبی که اون کار احمقانه رو انجام داد و حتی تلفنش رو هم جواب نمیده. در ساعات اول بیشتر عصبانی بودم، ولی حالا بیشتر متعجب و نگرانم.
او همیشه عادت داشت که هر دو، سه ساعت یک بار حداقل زنگ بزنه، ولی حالا دو روزه که هیچ خبری ازش نیست. سعی میکنم این موضوع رو کنار بذارم. به هرحال خودش پیداش میشه. فردا باید کتاب جدیدی رو معرفی میکردم وارد اینستاگرام شدم و شروع کردم از خودم فیلم گرفتن.
"سلام دوستان حالتون چطوره؟ خواستم قرار فردا رو یادآوردی کنم. راس ساعت 9 شب توی یوتیوب می بینمتون"
فیلم رو قطع کردم و استوریش کردم.
موبایلم رو به سه پایه متصل کردم و دوباره شروع کردم از خودم فیلم گرفتن.
"سلام رفقا حالتون چطوره؟ کتابی که امروز میخوام باهم درموردش صحبت کنیم کتاب هرگز رها..."
با زنگ خوردن تلفنم هیسی از عصبانیت میکشم اخه الانم وقت بود برای زنگ زدن؟ نگاهی به شماره انداختم خودش بود بعد از دو روز!
تماس رو وصل میکنم.
"چه عجب!"
"سلام عروسک. حالت چطوره؟"
با لحنی عادی میگه انگار که همه چیز نرماله.
"همین؟ منو بوسیدی و بعدش 2 روز به طور کامل غیبت زد و الان زنگ زدی احوال پرسی میکنی؟"
با حرص غر میزنم.
"بیخیال عروسک خون خودت رو کثیف نکن. امروز میخوام بیام خونت هستی دیگه؟"
از این همه پرویی هیسی میکشم .
"اگه قراره جناب عالی بیای نخیر من هیچ وقت خونه نیستم اصلا."
"چرا این همه عصبانی؟"
با تعجب مبیپرسه.
"بزار بیام از دلت هم در میارم."
برو بابای زیر لب حوالش میکنم و بعد تلفن رو قطع میکنم.خبر فوری"
دیشب حدود ساعت 2 و 30 دقیقه ی بامداد در حوالی پارک تازه ساختی در پایین شهر جسد دختری حدودا بیست و سه،چهارساله پیدا شد اما موضوع قابل توجه درباره ای این جسد خالی بودن جای قلب است که این نشان دهنده ی برگشت زود هنگام قلب خوار است."
با صدای زنگ در صدای تلوزیون ر قطع میکنم.
"کیه؟"
"منم عروسک"
صدای شادش رو از پشت در میشنوم.
"بیا تو"
"نبینم عروسک خانم اخم هاش توی هم باشه"
با شیطنت میگه.
"چرا من رو بوسیدی؟"
با تردید اما با لحنی بلند میپرسم.
جا خورد. انگار توقع نداشت انقدر بدون مقدمهچینی بگم.
دوباره قیافه ی بیخیالی به خودش میگیره و شونه هاش رو بالا میندازه.
"چون دوسِت داشتم؟"
"به نظرت دلیل قانع کنندهایِ که کسی رو بدون اجازه ببوسی؟"
اعتراض میکنم.
"نیست؟"
چهرش جوریه که انگار این صحبت یه بازیه و اون داره از این بازی لذت میبره.
"نه نیست و خواهشا جدی باش"
"من کاملا جدیم"
چشم هاش رو گرد میکنه.
"واگه از نظر تو این قانع کننده نیست متاسفم چون از نظر من هست چون من دوسِت داشتم و تو هم من رو دوست داشتی و این کافی نیست جدا؟"
آمپر میچسبونم.
"و میشه بگی دقیقا چیشد که حس کردی من دوسِت دارم؟"
دوست دارم رو محکم تر ادا میکنم.
"فهمیدم دیگه!"
شونه هاش رو بالا میندازه و و لبهاش رو مثل بچه های چهار،پنج ساله جلو میده.
"باشه. باشه این بحث رو همینجا تموم میکنیم و تو دیگه اون کار رو تکرار نمیکنی"
با کلافگی میگم.
"چرا عروسک؟"
با شیطنت میگه.
"خفه شو"
"چشم عروسک"بوسه ی روی لبهاش گذاشتم "خیلی دوست دارم"
با لبخند نوکی به لبهام میزنه" من بیشتر عروسک"
با لجبازی زمزمه میکنم "من خیلی بیشتر"شوکه از خواب میپرم این دیگه چی بود؟
من چرا باید یه همچین خوابی ببینم ؟
این دیگه چه چرتو پرتی بود؟
"مغز عزیز دیگه داری چرت و پرت نشون میدی. فقط محض اطلاع"
از روی تخت بلند میشم و روبه روی روشویی، آبی به صورتم میزنم. صورتم از خوابِ زیاد پف کرده بود. یه تیکه یخ برمیدارم و روی پلک هام میذارم. نگاهم به پنجره میافته، یه گربهی مشکی رنگ ملوس از پشتش بهم نگاه میکرد.
پنجره رو باز کردم" سلام خوشگله"
میوی ارومی کرد و بعد یهو شروع کرد به پنجه کشیدن صورتم،
به زور از صورتم جداش کردم و پنجره رو بستم.
امروز همه چیز عجیب شده""
یکی از جای پنجهها خونریزی میکرد، بی حوصله چسب زخمی بهش میزنم و لپ تابم رو روشن میکنم.
"شاید یکم ناروتو دیدن حالمو جا بیاره"
YOU ARE READING
doll [Completed]
Mystery / Thrillerداستان کوتاه کامل شده. به دختر روبه روم نگاه کردم. داشت گریه میکرد. "خو، خواهش می، میکنم. م، من نمی،خوا، بمیرم." شوکه بهش نگاه کردم. من داشتم چیکار میکردم؟ با این که هی خون بالا میاورد همچنان سعی میکرد که با التماس برای خودش یک زندگی بخره. [لطفا ک...