4

76 8 0
                                    

حدودا دوسال از آن زمان میگذره.
تو همون زمان‌ها هم رفتارش خیلی عجیب شده بود.
یک روز می‌امد و چند هفته غیب میشد. یک بارهم چند هفته‌اش شد دوسال!
درسته او همان دوسال پیش به همان مسخرگی امدنش، رفت.
اما مسخره تر از آن اینه که من همچنان منتظرش هستم،
هرکاری کردم نتوانستم فراموشش کنم.
شاید واقعا بهش دل بسته‌ام به همان مسخره‌گی.
بعد از رفتنش حتی قلب خوار هم غیب شد.
او هم یک روزی امد چند صباحی مردم را ترساند و به خبرنگار ها اخبار جدید داد و رفت، به همان مسخرگی.
قلب خوار انقدر ادم کشته بود که هنوز بعد از دوسال پلیس نتوانسته پرونده‌اش را مختومه اعلام کند و همچنان دنبالش میگرده.
گاهی با خودم فکر میکنم نکنه او همان مرگ خوار بود؟
خیلی مسخره به نظر میرسد، ولی خب مگه بقیه چیز ها مسخره نبود؟
به هرحال منطقی یا مسخره به هر حال دوسال کذایی گذشت اکانت یوتیوبم را هم رهایش کردم، دیگه حتی حوصله‌ی کتاب خواندن را هم نداشتم،
ولی برای اینکه از گرسنگی نمیرم در یک فروشگاه عهد دقیانوسی کار میکردم، حقوقش در حد بخور و نمیر بود، ولی از هیچی بهتر بود.
حتی نمیدونم این دوسال چجوری گذشت.
شاید باید یه تکونی به زندگیم بدم،
اول باید دوباره اکانت یوتیوبم را راه بندازم.
برای شروع یه نخ سیگار روشن کردم و بین لب‌ها گذاشتم.
یکی از کتاب‌هایی که نخونده بودم را برداشتم و صفحه اول رو باز کردم.
روی مبل لم دادم و شروع به خوندن کردم.
نمیدونم چقدر زمان گذشته بود که با صدای زنگ در از حال و حوای کتاب بیرون میام.
بی صدا کتاب را میبندم و به سمت در میرم.
"کیه؟"
"از اداره ی پست امدم خانم نامه دارید"
"نامه؟"
با تعجب زیر لب زمزمه میکنم و در را باز کردم یک جعبه میگیره سمتم
"این جعبتون و لطفا این قسمت را امضا کنید"
و با دستش قسمی از فرم سفید رنگ را نشون میده. بی حرف خودکار را ازش میگیرم و امضا میکنم.
با یک تشکر ساده در را میبندم و جعبه را باز میکنم
یک نامه و یک جعبه کوچک تر داخلش بود نامه را باز میکنم
'امیدوارم یادت بیاد'
با تعجب به محتوای مبهم و کوتاه نامه نگاه میکنم. به سرعت جعبه را باز میکنم
"چ چی؟"
توی یک جعبه یک قلب بود یک قلب واقعی و کاملا تمیز،
خونی نداشت، انگار یک نفر با دقت شسته بودش.
چرا باید یکی به من قلب بده؟
با دیدن این قلب چه چیزی باید یادم بیاد؟
الان من با این قلب چی کار کنم؟
قلبم محکم و تند میزد هر لحظه احتمال میدادم قلبم از دهنم بزنه بیرون و بیفته کنار قلب تو جعبه.
با تردید دستی بهش کشیدم لمس بافت  نرمش احساس خوبی بهم میداد‌.
عطش بو کردنش داشت دیوانم میکرد و این واقعا من را میترسوند به سرعت در جعبه را بستم و پرتش کردم توی شومینه.
"بهتره به کتاب خواندم برسم"

doll [Completed]Where stories live. Discover now