part 1

203 32 18
                                    

†•[zero oclock.سـاعت صــفر
†•[part:1
†•[writer:min edvard
.
.
.

"پیش جونگ کوک"
چشماشو با بهت باز کرد.از روی تخت بلند شدو لیوان اب کنارشو برداشت و سرکشید.
لبخندی زدو چشماشو بست و توی ذهنش تمام صحنه هایی که خواب دیده بود رو تصور کرد.
با خودش گفت:
_کی میتونم پیدات کنم؟!
ساعتشو چک کردو زیر لب لعنتی گفت.دیر کرده بود.
باید میرفت سرکار و میدونست بابت این دیر کردنش سرزنش میشه.
جونگ کوک عاشق محل کارش بود،اونجا احساس خوبی داشت.
هرچند کارمندای اونجا ازش متنفر بودن ولی کوک اونارو نادیده میگرفت و به مشتری ها رسیدگی میکرد.
بوی تلخ قهوه،بوی کیک شکلاتی و شیرینی...همه و همه ارامش خاصی بهش میداد.
مدت زیادی نبود که کارش رو شروع کرده بود.خیلی استرس داشت

از اتاق کوچیک و بهم ریختش بیرون اومدو سمت سرویس رفت.
دست و صورتشو شست و یبار دیگه خوابشو توی ذهنش مرور کرد،لبخندی زدو با حوله کوچیکی که اونجا بود صورتشو خشک کرد.
وارد اتاقش شدو کمد لباسیشو باز کرد.
بیشتر از چند دست لباس نداشت.
با ناراحتی بهشون خیره شد. با دیدن کلکسیون مشکی رنگش خنده ریزی کردو خوابش و حرف پسر مورد علاقش راجب لباساش رو به یاداورد:
_تو به رنگ دیگه ایم توجه میکنی؟مثلا رنگای ابی،زرد،سفید،بنفش...توی دنیای تو فقط یه رنگ وجود داره که اونم مشکیه..
سرشو تکون دادو تیشرت سفیدش که تا کرده بودو گوشه ی کمد گذاشته بود رو بیرون اورد و زیرلب گفت:
_اینم سفید..
سوییشرت مشکیشم دراوردو پوشید.
سمت اینه تمام قدش رفت و بعد از چک کردن خودش کولشو برداشت و کلیدو از روی میز برداشت و از خونه خارج شد.
نگاه دوباره ای به ساعتش انداخت و با سرعت زیاد از الونکش خارج شد.
با سرعت زیاد میدویید و با حس نگاه خیره مردم کمی خجالت کشید،اما باید میدویید وگرنه کارشو ازدست میداد.با دیدن کافه ای که داخلش کار میکرد نفس عمیقی کشیدو سعی کرد نفساشو منظم کنه.
در کافه رو باز کردو با چهره اخمو و عصبانی صاحاب کارش مواجه شد.
_س‌...سلام
_میدونی که من از دیر کردن و بی مسئولیتی متنفرم جونگ کوک مگه نه؟!
_ببخشید،من راهم دوره و پیاده میام.واقعا متاسفم
_گمشو کارت رو بکن..
جونگ کوک تعظیم کوتاهی کردو رفت سمت میزش.
کولشو روی صندلی که اونجا بود پرت کردو مشغول انجام دادن کارش شد.قهوه هارو پودر کردو توی جعبه هاشون ریخت‌.کیک های پخته شده رو دراورد و توی سینی شیشه ای قشنگی قرارشون داد.با دستمال میزو تمیز کردو گردگیری کرد.
"پیش تهیونگ"
تازه از خواب بیدار شده بود.با یاداوری خوابی که چند دقیقه پیش داشت میدید لبخندی زدو از تختش بیرون اومدو سمت سرویسی که توی اتاقش بود رفت.
دست و صورتشو شست و سمت کمد لباسیش رفت.
قصد داشت بره کافه ای که همیشه میرفت تا به این بهونه جیمین رو ببینه.
دلش برای برادرش تنگ شده بودو بخواطر پدر احمقش نمیتونست اونو ببینه و فقط گاهی میتونت دلتنگیشو رفع کنه..
کت و شلوار مشکیشو پوشید و موهای بلندشو مرتب کرد.
ساعتشو به مچش بست و سمت تختش رفت و مرتبش کرد.
از اتاق خارج شدو به خونه ای باید امروز حتما تمیزش میکرد خیره شدو کلافه سرشو تکون داد.
_توی ذهنش:خب چرا بهمش میریزی وقتی میدونی مرتب کردنش سخته..
به لطف پولی که قبل از فرار از خونه پدرش کش رفته بود تونسته بود خونه ی خوبی بگیره و تقریبا بزرگ بود اما نه به بزرگی عمارت پدرش.
سوییچ ماشین و کلیدو برداشت و از خونه خارج شد.
سمت کافه ای که همیشه وقتی دبیرستانی بود با براردش اونجا میومد و صبحونه رو اونجا میخوردن و سمت مدرسه میرفتن.
ماشینو با دیدن کافه پارک کردو پیاده شدو سمت کافه رفت و درو باز کرد.
با دیدن پیرمردی که مسئول کافه بودو همیشه ازشوت پذیرایی میکرد لبخند عمیقی زدو اجوشیش رو بغل گرفت.
چشمش به پسر زیبایی که پشت کانتر درحال کار بود افتاد.خودشم نمیدونست چرا..اما حس میکرداون پسرو میشناسه..
از بغلش بیرون اومدو لبخندی زد.
_سلام آجوشی
_سلام پسرمم..چند روز بود اینجا نیومده بودی نگران شدم
_کارای زیادی داشتم و مجبور شدم صبحونمو توی خونه بخورم.و نمیتونید تصور کنید چقدر کسل کننده بود..
سوجونگ خنده ریزی کردو دستشو روی شونه تهیونگ گذاشت.
_دلمون برات تنگ شده بود..از برادرت خبری نیست؟
_امروز قراره بیینمش..البته امیدوارم.به همیت بهونه اومدم اینجا
_که اینطور..امیدوارم ببینیش
_متشکرم..ام اجوشی..اون پسر تازه کاره؟
سوجونگ به جونگ کوک که درحال دیدن منو بود نگاه کردو روبه تهیونگ گفت:
_بله..تازه همین دیروز کارشو شروع کرده..اصلا بلد نیست کار کنع و همیشه دیر میاد..
_اونم بالاخره یاد میگیره..به هرحال که از لی سونگ بدتر نیست..
_دقیقا..اون پسر بدتر از این بود.خوشحالم که اخراجش کردم
تهیونگ خنده ریزی کردو سمت پسری که با دقت مشغول خوندن منو بود رفت.
_ام جناب؟
با صدای تهیونگ به خودش اومدو فوری منو رو روی میز گذاشت.
_ب..بله سفارشی..
سرشو بالا گرفت و با دیدن پسر روبروش که با لبخند نگاهش میکرد نفسش توی سینش حبس شد.اون میشناختش؟چرا اینقدر براش اشنا بود؟
هول شده بودو نمیدونست چی بگه..
با صدای تهیونگ لبخندی زد و به خودش اومد:
_میتونم سفارشمو بگم؟
جونگ کوک سرشو تکون دادو گفت:
_بله بله حتما..چی میل دارین؟
_کیک شکلاتی با قهوه..
_چشم
تند تند مشغول اماده کردن سفارش تهیونگ شد.
_اروم باش لازم نیست عجله کنی
_عا بله بله..ش..شما بفرمایید من سفارشتون رو میارم
تهیونگ از اونجا دور شدو سر میز همیشگیش نشست.
زیر میزو نگاه کردو غبا دیدن نقاشی که خودشو جیمین کشیده‌ بودن ریز خندید
گوشیشو دراورد و سعی کردبه پسری که انگار کاملا براش اشنا بود فکر نکنه.
به جیمین زنگ زدو با صدای ترسیدش مواجه شد.
_جیمینا خوبی؟
_تهیونگا،باید برام دعا کنی که بتونم زنده بیام پیشت..گند بزرگی زدم.همین الانشم میتونم ببینم این پدر عوضیمون چقدر عصبی داره نگاهم میکنه.
_لعنتی...
_باید برم
با صدای بوق گوشیش که نشونه قطع شدنش بود نفس عمیقی کشید.نگران برادرش بود و هروقت اینقدر صداش میلرزید مطمئن بود که اتفاق خاصی افتاده.
با کیک و فنجون قهوه ای که روی میزش گذاشته شد سرشو بالا گرفت و لبخندی زد.
_متشکرم.این سفارش رو به ذهنت بسپار.هروقت من میام اینجا یه کیک شکلاتی و قهوه سفارش میدم.باشه؟
_چشم
با رفتن جونگ کوک گوشیشو برداشت و اهنگ ملایمی پخش کردو منتظر پیامی از طرف جیمین موند که با باز شدن یهویی در کافه از جاش پریدو با چهره عرق کرده برادرش خیره شدو فوری سمتش رفت.
.
.
.
THE END;
با کامنت ها و ووت هاتون بهم انگیزه بدید

"𝒛𝒆𝒓𝒐 𝒐'𝒄𝒍𝒐𝒄𝒌.ساعــت صفـــ00:00ــــرWhere stories live. Discover now