part 10

43 7 12
                                    

zero oclock.سـاعت صــفر
†•[part:10
†•[writer:min  edvard
.
.
.
یروز داخل یه کافه کوچیک پر از جمعیت،من فقط چشمم به یه مرد دوخته شده بود.
مردی که صدای خنده هاش قشنگترین ملودی زندگی من شده بود.
بودن اون توی زندگیم مثل قهوه تلخیه که با وجود تلخیش عاشق مزه کردنشم.
:)
"دفترچه‌خاطرات‌.جئون‌جونگ‌کوک‌‌."
***
"فلش بک.پارت 2"
صدای بسته شدن در،تهیونگ و جیمین رو سرپا کرد.
تهیونگ صدای بلند شدن جیمین رو شنید و بعد صدای عموش رو.
خوشحال بود که بالاخره عموش اومده و میتونه اونو نجات بده.اون کسیو نداشت،همیشه عموش بود که زخم هاشو پانسمان میکردو باهاشون مهربون بود.

جینین دویید و خودشو توی بغل یونجون انداخت.
یونجون هم با تمام وجود جیمین رو بغل گرفت اما به محض شنیدن صدای گریه جیمین از بغلش جدا شدو گفت:
_چیشده؟
جیمین ماجرا رو برای عموش تعریف کرد.
یونجون هم با تعجب به حرفاش گوش میکرد.باورش نمیشد برادرش اینقدر عوضی باشه.عصبانیت و نفرت کل وجودشو فرا گرفته بود و اصلا نمیتونست این اتفاق رو هضم کنه.
یونجون نفس عمیقی کشیدو اشکای جیمین رو با پشت دستش پاک کرد:
_تو برو توی اتاقت،باشه؟من همچیو درست میکنم.
_میدونم که درست میکنی،خوب هم میدونم اما بهم قول بده نزاری برادرم زیرخواب اون مردها بشه
یونجون با شنیدن جمله جیمین قلبش تیر خفیفی کشید.
انگشت کوچیکش رو بالا اورد و به انگشت جیمین گره زد:
_بهت قول میدم نزارم هیچ اسیبی به تهیونگ وارد شه
جیمین سرشو به علامت تایید تکون دادو سمت اتاقش رفت و در رو بست.
هدفونش رو روی گوشش گذاشت و با پلی کردن اهنگ مورد علاقش به قاب عکس خودش و برادرش خیره شد.

یونجون محکم در اتاق جیونگ رو باز کردو با داد گفت:
_داری چه غلطی با زندگی اون بچه میکنی؟داری اونو میفروشی؟برای برده جنسی شدن؟برای اینکه یه آدم آمریکایی کثافت هرروز به فاکش بده؟
فنجونی که روی میز بود رو پرت کردو گفت:
_ارهههههه؟لعنتی،اون فقط ۱۶ سالشه.
همه جملاتش با داد بود و اصلا نمیتونست خودشو کنترل کنه.
جیونگ با خونسردی بهش خیره شده بود و همین بیشترج یونجون رو عصبانی میکرد.
یونجون سمت جیونگ رفت و دقیقا مقابلش ایستاد.
جیونگ ابروشو بالا انداخت و برگه عای قرارداد رو کنار گذاشت و گفت:
_پسرای منن و هرکاری بخوان میکنم
یونجون مشتی به میز کوبیدو گفت:
_اونا برده های تو نیستن جیونگ،اونا انسانن میفهمییی؟هرچقدر متنفر باشی اینکارت خیلی کار کثیفیه جیونگ.
نیشخندی زدو با داد گفت:
_باورم نمیشه خون توعه عوضی توی رگ هام جریان داره.
_خب اگر تموم شد،ممنون میشم گورتو گم کنی.
_کلید اتاق تهیونگ رو‌ بده
_میتونی تلاشت رو برای نجات دادنش کنی کیم یونجون
گفت و کلید اتاق تهیونگ رو به برادرش داد.
یونجون بعد از نگاه پراز نفرتش به جیونگ سمت اتاق تهیونگ رفت.
در زدو بعد کلید رو وارد کردو درو باز کرد.
با دیدن صورت رنگ پریده و بی جون تهیونگ و چشمای قرمزش بغضی گلوش رو گرفت.
سمت تهیونگ رفت محکم بغلش کرد:
_قسم میخورم نجاتت میدم
تهیونگ نفس عمیقی کشیدو سعی کرد بغضشو کنترل کنه:
_عمو،ازت خواهش میکنم از این جهنم مارو ببر بیرون.
یونجون دستشو نوازش وار روی سر تهیونگ کشیدو گفت:
_قول میدم تهیونگا...مطمئن باش نمیزارم اینجا بمونید.
***
یونگی به خونه هوسوک رسیدو بعد از حساب کردن پول تاکسی زنگ در رو زد.
هوسوک درو باز کردو با دیدن یونگی،با خوشحالی بغلش کرد:
_باورم نمیشه که دارم میبینمت.
_همچنین هیونگ
هوسوک از بغل یونگی جدا شدو دستشو دور گردنش انداخت و باهم وارد خونه شدن.
هردوشون روی مبل لم دادن و نفس عمیقی کشیدن.
هوسوک بلند شدو گفت:
_غذا چی میخوری درست کنم؟
_جاجانگمیون سفارش دادم،بیا بشین
_عاا خودم برات درست میکردم
_باشه دفعه بعد درست کن.
هوسوک روی مبل نشست و روبه یونگی گفت:
_راستی،به اون شماره که از هتل دادی زنگ زدم.گفت که امشب وسایلات رو میاره و تسویه حساب میکنه
_اوکی،ممنونم هیونگ
_حداقل بزار برم یه نوشیدنی بیارم
_فقط اب
_باشه
هوسوک بلند شدو سمت اشپزخونه رفت.در یخچال رو باز کردو با برداشتن پارچ آب دررو بست.دوتا لیوان دراوردو پرشون کرد و سمت یونگی اومد
_بفرمایید
یونگی لبخندی زدو اب رو گرفت و تا ته سرکشید.
_بشدت تشنم بود
_که اینطور...
هوسوک مکثی کردو گفت:
_خب از جونگ کوک چخبر؟
یونگی به مبل تکیه دادو سرشو پایین برد:
_جونگ کوک کتک خورده بود و بخواتر همین رفت بیمارستان.بارون میومده اینم طبق معمول هیچی جز یه هودی بدردنخور تنش نکرده بود‌،و بخواتر بدن ضعیفی که داشته طاقت نیاورده و وسط خیابون بیهوش شده.
اما خداراشکر تهیونگ و جیمین اونجا بودن و جونگ کوک رو نجات دادن و اوردنش بیمارستان.از اون روز به بعدم تهیونگ چشم از جونگ کوک برنمیداشت و حتی رفته با صاحاب کار جونگ کوک حرف زده و ازش مرخصی خواسته،کارکنان اونجا به جونگ کوک فحش دادن یکیشون ارزوی مرگ جونگ کوک‌رو کرد و گفت هرزه،تهیونگ هم با مشت زده طرف رو نابود کرده.جونگ کوک‌ دیگه توی اون کافه کار نمیکنه
هوسوک سرشو تکون دادو گفت:
_که اینطور،خب اینقدر صمیمیت خطرناک نیست؟
_چرا خطرناک باشه؟
_فرض کن اینا دوست بشن،که شدن...و صمیمی بشن که‌ شدن،اونوقت اگر جیونگ‌هوس کنه بلایی سر جونگ کوک‌بیاره چی؟اگر گذشته رو فهمیدن؟دوستیشون بهم میخوره و هردو آسیب میبینن.
_تنها چیزی که مهمه شادی جونگ کوک هستش،جونگ کوک کنار تهیونگ و جیمین خوشحاله.
مکثی کردو گفت:
_من یک چیزو متوجه شدم هیونگ،تهیونگ حتی بیشتر از من مراقب‌جونگ کوکه.باور کن
هوسوک پوزخندی زدو گفت:
_پس توهم با پسرای جیونگ دوست شدی؟همون کسایی که عامل بدبختیات بودن؟
یونگی دستاشو مشت کردو چشماشو روهم فشار داد.
_هیونگ،هرچی بیشتر میگذره،بیشتر متوجه بیگناهی اونا میشم
_بیگناهی؟یونگ تو بخواتر اونا کتک خوردی
_وقتی من داشتم کتم میخوردم تهیونگ با افسردگیش میجنگید،وقتی من داشتم خون بالا میاوردم جیمین بلند بلند گربه میکرد چون از زندگیش خسته شده بود‌‌...کنار چارچوب در به من خیره شده بودو گریه میکرد.هیونگ من کتک خوردم و اون دونفر شکنجه شدن...این فرق داره
_یونگیا چت شده؟
_من فقط دارم از تنفری که اینهمه مدت از دوتا ادم بیگناه رو داشتم کور میکنم هیونگ
هوسوک با صدای بلندتری گفت:
_مادرت چی؟اونم فراموش میکنی؟
یونگی از روی مبل بلند شدو نفس عمیقی کشید.سعی کرد خونسرد باشه
هوسوک دوباره ادامه داد:
_یونگ،مادرت بخواتر اینکه جلوی جیونگ سرخم مردی ترکت کرد...بخواتر اون خانواده تورو تنها گذاشت.میتونی از این بگذری؟
_نه نمیتونم هیونگ‌،هیچکس نمیتونه.اما این تهیونگ و جیمین نبودن که مادرم رو ازم گرفتن...اون فرد جیونگ بود و من باید انتقامم رو از اون بگیرم.
***
غذا بالاخره اماده شد.
جیمین و ته غذاهارو روب میز گذاشتن و میز رو به بهترین شکل ممکن چیدن.
یونجون با خوشحالی بهشون خیره شد.
_چرا نشستین؟بیاین بخورین دیگه
جونگ کوک و یونجون هردو بلند شدن و روی میز نشستن.
جونگ کوک با دیدن سفره رنگی و زیبای روبروش که پر از غذاهای متنوع بود لبخندی زدو ته دلش از خدا تشکر کرد.
تهیونگ و جیمین هم نشستن و شروع به خوردن غذا کردن.
یونجون مدام با برادرزاده هاش حرف میزد و راجب همچیز ازشون میپرسید.
جونگ کوک هم گاهی اوقات با خاطراتی که تعریف میکردن خنده ای میکرد.
یونجون روبه جونگ کوک برگشت و سوالی که ذهنش رو مشغول کرده بود پرسید:
_خب،تو چطوری با تهیونگ و جیمین اشنا شدی؟
جونگ کوک لبخندی زدو با یاداوری اولین دیدارش با تهیونگ لبخندی روی لباش نقش بست:
_راستش،داستانش یکم طولانیه.از تهیونگ بخواید براتون تعریف کنه
تهیونگ خنده ای کردو ه عموش گه با کنکجاوی نگاهش میکرد خیره شد و گفت:
_خب باشه بهتون میگم

"𝒛𝒆𝒓𝒐 𝒐'𝒄𝒍𝒐𝒄𝒌.ساعــت صفـــ00:00ــــرWhere stories live. Discover now