Part 6

500 111 46
                                    


بعد از رسوندن یونگی، به خونه‌ی خودش برگشت و بعد از تعویض لباس هاش با فکری مشغول روی کاناپه‌ی خاکستری رنگ خونه نشست...

افکارش با بی‌نظمی توی سرش می‌چرخیدن و پسرک رو آشفته تر از قبل می‌کردند.
ذهنش درگیر جین بود
نمی‌دونست چطوری باید بهش کمک کنه
هیونگش هیچ جوره قرار نبود ازش پولی قبول کنه
وگرنه تا به حال درباره‌ی مشکلش با پسرک صحبت کرده بود و ازش کمک گرفته بود!

با بیشتر شدن افکار آزار دهندش‌ دستی به پیشونی دردناکش کشید و کلافه روی کاناپه خوابید.
با نگاهی خالی از حس به سقف خیره شد و زیر لب با خودش حرف می‌زد.

- چرا ازم نخواست کمکش کنم؟
چطوری کمکش کنم آخه
چرا انقدر لجبازه که نمی‌ذاره هیچکس بهش کمک کنه
اصلا چرا باید اینجوری باشه

همون طور که غرغر می‌کرد چهارزانو روی کاناپه نشست و قسمتی از لبش اسیر دندون هاش شد....
بعد از چند دقیقه که به رو‌به‌رو خیره شده بود با حس خیسی روی لب هاش، انگشت اشاره‌ش رو به آرومی روی لبش کشید و با بالا آوردن انگشتش نگاهش به مایع‌ قرمز رنگی خورد.

نیشخندی زد و با پاک کردن خون‌ روی لبش، موبایلش رو از روی میز چنگ زد و با استرس مشغول تایپ کردن پیامی برای جین شد.

" هیونگ میدونم ممکنه ناراحت بشی بابت این حرفم اما لطفا بذار کمکت کنم.
من یه مقداری پس انداز دارم که اگه بخوای می‌تونم بهت قرص بدم....لطفا قبولش کن! "

با دستایی لرزان پیام رو فرستاد و با استرس موبایلش رو به طرف دیگه‌ی کاناپه پرت کرد و با کشیدن نفس های عمیقی نگاهش رو به زمین دوخت.

دقیقه‌ای بعد صدای نوتیف پیام باعث شد با جهشی بلند خودشو به موبایلش برسونه، با دیدن اسم هیونگش روی صفحه نمایش موبایل با نفسی که توی سینه‌اش حبس شده بود پیام رو باز کرد.

" این وسط شب تهیونگ؟ واقعا؟
فقط بیا صبح دربارش حرف بزنیم "

با خوندن پیام لبخند محوی روی لب هاش شکل گرفت.
این پیام یعنی مخالفتی با اصل موضوع نداره!
با خوشحالی سرش رو روی دسته‌ی کاناپه گذاشت و با چشم هایی بسته ذهنش رو مرتب کرد و مشغول چیدن برنامه‌ای برای راضی کردن هیونگش شد.
همون طور که با افکارش دست‌‌و‌پنجه نرم می‌کرد کم‌کم ذهنش خالی از هر چیزی شد و عالم خواب‌ پسرک رو در آغوش گرفت...

***

با احساس نور شدیدی روی صورتش اخمی کرد و به آرومی پلک هاشو از هم فاصله داد.
با دیدن پرده‌ی های کنار کشیده شده کلافه نفسش بیرون داد و با گرفتگی که توی عضلاتش حس می‌کرد روی کاناپه نشست.

موبایلش رو از روی میز مقابلش برداشت و نگاهی به ساعت انداخت و با چشم هایی نیمه باز پیامی برای جین فرستاد.

𝗮𝗳𝘁𝗲𝗿 𝘂𝘀 | 𝘁𝗮𝗲𝗷𝗶𝗻Where stories live. Discover now