ماهی کبابی

138 41 6
                                    

وقتی بکهیون اون پسر رو دید نمی‌دونست چی جذبش کرده. قد بلندش، مقابل قد کوتاه بکهیون؟ هیکل ورزشکاریش مقابل بدن لاغر و استخونی بک؟ اینکه دور و برش دوستاش بودن؟ اینکه پوستش برخلاف پوست بک، یکم برنزه بود؟ اینکه داشت والیبال بازی می‌کرد؟ شاید همه‌ی اون‌ها به علاوه چشم‌های بادومی آشناش. چشم‌های بادومی‌ای که از وقتی به آمریکا اومده بود، اون‌هارو توی کسی بجز خودش و پدر و مادرش پیدا نکرد. پسر ورزشکار موهای کوتاه قهوه‌ای داشت و بک اون رو اولین بار دم غروب دید. درحالی که بلند می‌خندید و آفتابِ طلایی، به منظره‌ی والیبال بازی کردنش حس فراواقعی بودن می‌داد.
بکهیون پسر رو از پشت پرچین ساحل اختصاصی تماشا کرد. اون روز، فرداش، دو روز بعدش و قبل اینکه به خودش بیاد، هرروز رو منتظر غروب و دیدن بازی اون پسر بود. پسری که اسمش رو هم نمی‌دونست اما زیاد نگاهش می‌کرد.

پسر ورزشکار بکهیون، صبح زود بیرون می‌اومد و می‌رفت وسط دریا. بکهیون اولین باری که اون صحنه رو دید از ترس خشکش زده بود. اون پسر انقدر توی آب جلو رفت که هیچی بجز یه نقطه‌ی خیلی محو ازش دیده نمی‌شد. ضربان قلب بک با سرعت وحشتناکی می‌زد و استرس عین خوره به جونش افتاده بود. تنگی نفس همیشه مثل یه سایه دنبالش بود و منتظر هر اتفاق استرس‌زایی که محکم بیاد و مثل یه صاحب‌خونه‌ی طلبکار روی در خونه‌اش بکوبه.
ریه‌های بک اجاره‌ای بودن!

ولی همون وقت که دستش رفت سمت دکمه قرمز، از دور دید که نقطه کوچیکش بزرگ و بزرگتر میشه. پسرِ بکهیون با یه ماهی توی دستش به ساحل برگشت و جوری عین خیالش نبود که انگار رفتن وسط آب‌های عمیق، یه شوخی بچگونه و هرروزه‌ست.

پسر آسیایی، پسر شرقی، پسر آفتابی، پسر بکهیون، پسر ورزشکار، پسر والیبالیست و با اتفاق آخر، پسر ماهیگیر همه القابی بودن که بک توی سرش به اون آدم داده بود تا خلاء ندونستن اسمش رو پر کنه.

اون پسر درحالی که توی صبح خنک تابستونی خیس آب بود، موهاشو تکون داد و بلوزش رو درآورد. بکهیون آب دهنش رو قورت داد. از یه طرف می‌خواست پیش پسر بره و بهش یه دست لباس خشک بده تا سرما نخوره، از طرف دیگه... خودش‌هم نمیدونست از طرف دیگه چی شده که باعث شده نگاه کردن به اون پسر بدون تیشرتش هیجان زده‌اش کنه و ضربان قلبش رو ببره بالا. همونطور که پسر شرقی مشغول درست کردن یه آتیش کوچیک با تیکه چوب خشک‌های ساحل بود بکهیون به پرچین نزدیک و نزدیک‌تر شد. الان حس می‌کرد اون و پسر ماهیگیر باهم یه راز دارن، راز بدن بدون تیشرت اون پسر رو.

وقتی حول و حوش ساعت هشت شد و ماهی کبابی حاضر شد، دوست‌های دیگه پسر آسیایی هم از کمپ اومدن بیرون، دوتا دختر و پسر دیگه، بین پسرا یکیشون موهای بلوند و چشم‌های سبز داشت، اون یکی موهاشو خیلی خیلی کوتاه کرده بود، پوست یکم تیره‌تر و یه هیکل ورزشکاری داشت.
و بین دختر‌ها، هردوی اون‌ها پوست روشن و یکیشون موهای طلایی بلند و چشم‌های آبی درشت داشت که به‌نظر بکهیون واقعأ خوشگل بود، شاید شبیه سیندرلا. دختر دیگه، موهای قهوه‌ای فر تا روی شونه‌اش و چشم‌های عسلی داشت.

ParalianWhere stories live. Discover now