چانیولِ تقریباً بیست ساله تابستون بعد تنها به ساحل برگشت. نزدیک پرچین ساحل اختصاصی بیمارستان، مشغول درست کردن کمپ شد و آماده کردن وسیله ها. چوب جمع کرده بود که آتیش درست کنه و بعد رفت توی دریا تا ماهی بگیره.
وقتی برگشت به ماهی نمک زد و اون رو به سیخ کشید ولی سیخ رو توی شن فرو کرد و صبر کرد. لباسهاش رو عوض کرد و وارد چادرش شد. مجلههای والیبالی که آورده بود رو به ترتیب شماره چاپشون مرتب کرد. یه پتو پهن کرده بود کف چادر که مهمونش اذیت نشه.
شن و نمک دریایی رو از موهاش تکون داد و رفت بیرون با یه صندلی تاشو. صندلی رو باز کرد و جلوی پرچین نشست و منتظر شد. میدونست که احتمالاً اون طرفای غروب بیاد پس همونطوری که به پرچین خیره شده بود با یه لبخند محو اولین ملاقاتشون رو مرور کرد.
لپهای پر بکهیون درحالی که ماهی کبابی رو میجویید، لولهای که هی دماغش رو چین میداد تا جابهجاش کنه. چشمهاش که شبیه چشمهای چانیول بود.
چانیول از بچگی دریا رو دوست داشت. و بخاطر جایی که زندگی میکرد، کل بچگیش روهم توی دریا به شنا یا توی ساحل به والیبال بازی کردن گذرونده بود. اون چشمهای آبی زیادی به عمرش دیده بود. چشمهای اکثر دوستای پدرومادرش و بچهاشون آبی بود. چشم های ابیگل هم آبی بودن. با اینحال، اون چشمهای آبی، همیشه به چانیول حس یخ و سرما میدادن. جذاب بودن، ولی همونقدر هم غریبه.
با اینحال چشمهای بکهیون، چشمهای سیاه بکهیون، اون رو به یه طریقی یاد دریا میانداخت. شاید دریای شب، ولی بههرحال، چان از اونها آرامش دریارو میگرفت. وقتی اولین بار متوجه شد که پسر بهش خیره شده فکر کرد شاید فقط حوصلهاش سر رفته، اما بار دوم و سوم هم اتفاق افتاد و چان بالأخره به این نتیجه رسید که شاید اون پسر فقط تنهاست و یه دوست میخواد. پس براش یه ماهی کباب کرد، به هرحال دوستاش هیچوقت از ماهی کبابیش راضی نبودن. و بعد اتفاقهای بعدی افتادن...
چانیول متوجه شد که تقریباً خورشید غروب کرده و اونجا تاریک شده، با اینحال خبری از پسر قدمزن توی ساحل اختصاصی نبود. چان لبخند زد و بلند شد، مهم نبود. فردا اول صبح امتحان میکرد.
رفت سمت ماهیش که آتیش درست کنه و اون رو کباب کنه برای شام.
فردا اول صبح چان دوباره منتظر شد با ماهی جلوی پرچین. این بار یکی دیگه از روزای باهم بودنشون رو تو سرش مرور میکرد.
-خب میدونی، ماهی کبابی واقعاً فوقالعادهست، مخصوصاً وقتی تو درستش میکنی. اما، میتونی چیزای دیگه هم امتحان کنی، مثلا دوکبوکی خوشمزست.
+چی؟
-دوک، بو، کی. یه غذاست که من خیلی دوسش دارم، بیشتر وقتها توی سئول میخوردم.
+اینجا دوکبوکی ندارن؟
-چرا فکر کنم داشته باشن ولی بهتره غذاهای آب پز بخورم. دوکبوکی، خب مزش به اینه که یجوری تند باشه از چشمها و دماغت سیل بیاد.
+اوه!
YOU ARE READING
Paralian
FanfictionParalian: The one who lives by the sea; ancient Greek, noun. Completed Chanbaek Au Genre: slice of life, illness, angst, romance Sad end death warning⚠️ بکهیون یه پسر مریضه، خیلی مریض. اون توی ناامیدی مطلق کسی رو میبینه که فکر میکنه میتونه امیدش...