زرد و آبی همیشه توی زندگی بکهیون یه ترکیب برنده بود. دریا و خورشید، توپ والیبال، سویشرت موردعلاقهاش توی بچگی، همهی اونها ترکیب زرد و آبی رو داشتن. و حالا، بکهیونِ آبی، چانیولِ زردش رو پیدا کرده بود. بکهیون حس میکرد توی اعماق یه اقیانوس بوده و حالا رسیده به سطح آب، حالا میتونه شناور روی آب شور، از تابش گرم خورشید لذت ببره.
بکهیونِ آبی و چانیولِ زرد، روزهای سبزی رو میگذروندن.روزهای اول اونها ماهی کبابی میخوردن و از پشت پرچین حرف میزدن، بکهیون یکم بهش هانگول یاد میداد و از کره براش میگفت، از سئول و خیابونهاش، از رود هان و از زمین والیبالی که همیشه با دوستاش میرفت. درمقابل چانیول براش از ساحلهای عمومی کالیفرنیا میگفت، جایی که اولین بار والیبال ساحلی رو یاد گرفت. از درختهای نخل و هات داگ. صحبت هاشون برای بکهیون شبیه پرواز کردن بین ابرها بود. پرستار زویی، تنها کسی بود که راجع به بکهیون و علاقهاش به اون پسر میدونست. درواقع، این هم به اختیار بک نبود، اون فقط یه شب موقع نوشتن شعرها و دکلمههاش برای چانیولِ عزیزش، یادش رفت اونهارو زیر بالشش قایم کنه. با اینحال پرستار زویی بهجای دعوا کردنش، براش یه دفترچه خاطرات با جلد بنفش براق خرید و یه خودکار نو. اونهارو به بک هدیه کرد و گفت که بهتره متنهای قشنگش رو توی یه جای قشنگ مثل این دفتر بنویسه. حتی به بک گفت که متنهاش واقعاً اون رو تحت تأثیر قرار دادن و میتونه بعد تموم کردن مدرسهاش، به ادبیات خوندن فکر کنه.
بک از اون روز به بعد توسط پرستار، نویسنده کوچولو صدا زده میشد.چیزها حتی بهتر هم شدن، چانیول توی یه قسمت از پرچین یه اشکال پیدا کرد که باعث شده بود یه حفره بینشون ایجاد شه. یه حفره دقیقاً به اندازهای که بکهیون و استند اکسیژنش بتونن از اون رد شن. لمس کردن دست چان اولین بار شبیه صاعقه بک رو خشک کرد. همهچیز این پسر آسمونی بهنظر میاومد.
اونها باهم قسمتهای مختلف ساحل رو میگشتن و جاهایی که متروکه بود رو پیدا میکردن. بک هرروز بیشتر از دیروز بیرون میموند ولی پرستار زویی این اجازه رو بهش میداد چون توی درمانش پیشرفت داشت. درواقع پیشرفت داشتنش بخاطر این بود که بک یه امید توی زندگیش پیدا کرده بود.
چانیول هر روز ازش راجع به روند درمانش میپرسید و هروقت بک میگفت تونسته غذا بخوره و بدنش داروهارو پس نزده، یکی از لبخندهای آفتابیش رو به پسر کوچیکتر هدیه میکرد. لبخندهای آفتابی چانیول وقتی بودن که اونها باهم تنها بودن، برخلاف لبخندهای معذبش وقتی پیش "دوستهاش" بود و اونها یه "شوخی" راجع به چشمهاش یا علاقهاش به غذاهای دریایی میکردن."لویی، تو مارماهیام خوردی؟ هشت پا چی؟"
"اگه یه روز آفتابی باشه، آیفونِ لویی نمیتونه چشمهاش رو تشخیص بده و پسر بیچاره بی گوشی میمونه."
بکهیون واقعاً تحمل حرفایی که اونها به پسر والیبالیستش میزدن رو نداشت اما چانیول یه بار خیلی جدی بهش گفت که اونها فقط قصدشون شوخیه و مشکلی نیست، بهتره بک از این جریان دور بمونه.
KAMU SEDANG MEMBACA
Paralian
Fiksi PenggemarParalian: The one who lives by the sea; ancient Greek, noun. Completed Chanbaek Au Genre: slice of life, illness, angst, romance Sad end death warning⚠️ بکهیون یه پسر مریضه، خیلی مریض. اون توی ناامیدی مطلق کسی رو میبینه که فکر میکنه میتونه امیدش...