بکهیون نمیخواست باورش کنه. نه رفتن چانیول رو، نه فرو ریختن قصر رویاهاش رو.
-ولی چرا چان؟ تو گفتی که تصمیم گرفتی برای تیم والیب...
+الان تصمیمم عوض شده.
پسر بزرگتر گفت و از بک فاصله گرفت. بکهیون منتظر نگاهش کرد. نگاهش کرد تا حرفش رو عوض کنه، تا بخنده و بگه شوخی کرده، تا موهای بکهیون رو بهم بریزه و بهش بگه خیلی سادهست که چرت و پرتاش رو باور میکنه. ولی چانیولش، چانیول عزیزش با یه اخم بهش نگاه میکرد.
-چ.. چرا؟
لرزش صدای بکهیون دیگه دست خودش نبود.
+چرا نداره. با... پدرومادرم حرف زدم و خب، اونها قبول نمیکنن پسرشون دانشگاه نره. همین. گفتن واسه وجههی خانوادگیمون خوب نیست و توی ورزش هیچ پولی نیست. منم یه مردم پس باید کار کنم و پول دربیارم تا بتونم بعداً خرج زن و بچههام رو بدم و با یه طبقهی اجتماعی خوب ازدواج کنم. یکی مثل ابیگل. میدونی چی میگم؟بکهیون پلک زد و نگاهش کرد.
نه.
نه نه نه.
نمیدونست چی میگه. نمیخواست بدونه چی میگه. چیزی که میگفت رو اصلاً مغز بکهیون درک نمیکرد که بخواد قبول کنه. میخواست بذاره بره؟ بره دانشگاه؟ میخواست مهندسی برق بخونه؟ ازدواج کنه؟ بچه؟ زن؟ خرج زندگی؟ از همه بدتر... یکی مثل ابیگل؟ حتی توانایی حرف زدن هم نداشت و فقط نگاه میکرد. ضربان قلبش بیشتر شده بود و تنگی نفس، مثل یه دوست قدیمی ریه هاش رو محکم بغل کرد. بکهیون شروع کرد سرفه کردن، اول کم، بعد بیشتر و بدتر شد.
چانیول بلند شد با استرس و به بک هم کمک کرد وایسه.
+حالت خوبه؟ هیون؟ صدام رو میشنوی؟ آب میخوای؟
پسر بزرگتر همونطور که لوله رو چک میکرد با سردرگمی محض از بکهیون پرسید ولی سرفههای بک و نفسهای تیکه تیکهاش، بهش اجازهی جواب دادن به چانیولش رو نمیدادن. قفسه سینهاش با درد بالا و پایین میشد. دستش رو برد و دکمه قرمز رو فشار داد. بعد بین سرفههاش سعی کرد یه جمله شکل بده.
-ساحل... اختصاصی...
موفق نشد و فقط همین دوتا کلمه از دهنش دراومد ولی چانیول فهمید و اون رو برد. وقتی از پرچینها ردش کرد، دوتا از پرستارهای بیمارستان که یکیشون سیاه پوست و اون یکی سفید پوست بود منتظر بودن.پرستار زویی لولهرو درآورد و اسپری بک رو براش زد درحالی که پرستار دیگه یه تیکه از بازوش رو ضدعفونی کرد و بهش یه سرنگ تزریق کرد. حال بک بهتر شد تا تونست برگرده و خودش وایسه.
ز. بکهیون، باید برگردیم داخل.
-یکم دیگه، لطفاً پرستار زویی.
پ. منظورت چیه یکم دیگه؟ حمله بهت دست داده بود بچه، ما اینجا مسئولیت تورو داریم. اصلاً کی بهت اجازه داد از پرچین خارج شی؟ میفهمی چقدر کارت خطرناک بوده؟
پرستار دیگه با اخم گفت.
-یکم دیگه... لطفاً.
بکهیون با چشمایی که از اشک برق میزدن به پرستار زویی نگاه کرد. پرستار زویی به اون و بعد به پسر و دخترای جوونی که مشغول جمع کردن کمپشون و گذاشتن چادرها توی یه ماشین بودن نگاه کرد.
ز. سریع برگرد باشه؟
بکهیون سرش رو تکون داد و دوباره از پرچین خارج شد. پرستار سفیدپوست با تعجب و سرزنش دوستش رو نگاه کرد.
پ. زویی؟؟
ز. بذار بره پنلوپه. اون لیاقت یه خداحافظی درست حسابی رو داره.
YOU ARE READING
Paralian
FanfictionParalian: The one who lives by the sea; ancient Greek, noun. Completed Chanbaek Au Genre: slice of life, illness, angst, romance Sad end death warning⚠️ بکهیون یه پسر مریضه، خیلی مریض. اون توی ناامیدی مطلق کسی رو میبینه که فکر میکنه میتونه امیدش...