Part 1

299 51 40
                                    

🥀❤️⚰
#Revival
𝐏𝐚𝐫𝐭: #1

بهار زیباست...
بهار دوست داشتنیه... مگر اینکه یه درد عمیق توی قلب هی یادآور بشه، تا بتونه تمام اون حسِ خوبِ طراوات رو از بین ببره و غم رو جایگزین کنه؛ یا درواقع غم رو یادآور و تجدید کنه.

استیفن پیراهن بنفش تیره رنگی به تن داشت و توی پیاده‌رو قدم میزد... همین چند دقیقه پیش بود که 'کلیا' رو دید...
اما شالگردنش رو محکم کرد و باهاش نرفت! حوصله دردسر جدید رو نداشت... همین الانشم جای چشم سوم روی پیشونیش درد میکرد و خدا میدونست کی قراره خوب بشه!

ترجیح می‌داد تا یه مدتی به خودش مرخصی بده! به هرحال قهرمان‌های زیادی روی زمین وجود داشتن و مرخصی کوتاه مدت استیفن استرنج قرار نبود تاثیر آنچنانی داشته باشه!

نفس عمیقی کشید و در کافه رو باز کرد. جیلینگ جیلینگِ آویز بالای در حس خوبی بهش میداد. وارد کافه شد و پشت میز نشست. توی سکوت منتظر موند گارسون بیاد و سفارشش رو بگیره...

این اواخر با وجود اتفاقاتی که براش افتاده بود به سختی حتی میتونست مدیتیشن کنه! مجبور بود سرشو با چیزایی (که قبلا از نظرش پیش پا افتاده بود) گرم کنه تا انقدر ذهنش مشغول نشه... وقتی بهش فکر می‌کرد می‌دید که بعد از تصادفش زندگیش کاملا زیر و رو شده و رنگ یه زندگی پر از آرامش رو ندیده!

زمستان سال 2024 یه اتفاق تو سطح شهر افتاد... راجع به اسپایدرمن.‌.. خودش هم اونجا بود... اما بعد از اون یه حفره خیلی بزرگ توی گنجینه خاطراتش بوجود اومده بود! نمی‌دونست اون زمان دقیقا چه اتفاقاتی افتاده... بدتر از اون حتی یادش نمیومد پسری که همراه تونی قبل از بشکن تانوس بود، چه کسی بود. البته زیاد پیگیرش نشد... درواقع وقت برای پیگیر شدن نداشت! چون توی بهار 2025 درست بعد از عروسی معشوقه سابقش پای یه نوجوون به زندگیش باز شد!

واندا می‌خواست آشوب ایجاد کنه و استیفن مجبور شد باهاش مقابله کنه! به کمک کریستینِ جهان موازی و اون دختر نوجوون که امریکا اسمش بود تونست جلوی واندا رو بگیره... هرچند همشون می‌دونستن واندا فقط ناپدید شده! اون هنوز زنده‌ست! به هرحال خوشحال بود که واندا دیگه کاری با امریکا نداره...

بعد از مدتی که امریکا توی معبد آموزش دید؛ استیفن اونو آورد پیش خودش... ته قلبش یه حس عجیبی داشت... دوست داشت امریکا پیش خودش باشه! درواقع حس میکرد پیش خودش در امان‌تره! مخصوصا بعد از جریانات واندا و توی دردسر افتادن امریکا! استیفن هیچوقت تو زندگیش تمایلی به داشتن بچه نداشت... اما امریکا... این دختر خیلی مهربون و دوست داشتنی بود! استیفن اعتراف نمیکرد اما کنارش احساس پدر بودن داشت! و این براش به شدت حس خوبی بود!

"چی میل دارید قربان؟"
"یه قهوه... با شیر لطفا"
"حتما، و راجب کیک؟ ما کیک‌های خوبی داریم"
"خب، شاید یه تیکه کیک شکلاتی خوب باشه"
"ممنون که کافه مارو انتخاب کردید دکتر، باعث افتخاره"

Revival (Tony X Stephen)Where stories live. Discover now