Part 16

155 39 81
                                    

🥀❤️⚰
#Revival
𝐏𝐚𝐫𝐭: #16

یک روز کامل توی تخت خوابید... هرچند کل مدت حالت تهوع و سردرد داشت... اما خب بهتر از بلند شدن از تخت بود. تونی شوکه بود! باورش نمیشد چه اتفاقات دیوونه‌واری اطرافش افتاده.

کسی بهش نگفته بود چی شده اما فهمیدنش برای نابغه‌ایی مثل تونی سخت نبود!

اینکه اون یاروی شبیه استرنج بهش گفته بود الان سال 2025 هست و قیافه‌ش هم بی‌نهایت به استرنج شباهت داشت نشونه مهمی بود که چه اتفاقاتی افتاده... اما... دیوونه‌وار به نظر میرسید!

تونی بالاخره بلند شد... حدس میزد اینجا اتاق همون یارو باشه... سمت کمدش رفت و بازش کرد تا یه لباس برداره... ولی یه کت و شلوار خیلی درب و داغون که توی کاور هم بود توجهش رو جلب کرد! چقدر آشنا به نظر میرسید! تونی نمی‌دونست این کت و شلوار مال خودش بوده... یکی از آخرین کت و شلوارهایی که قبل مرگش خریده! فقط به نظرش آشنا بود و حق داشت که این حس رو داشته باشه.

زیاد اهمیتی نداد و یه باکسر و شلوار پیدا کرد و پوشید. از بین لباس‌ها ترجیح داد بدن برهنه‌ش رو با یه هودی بپوشونه... هودی به رنگ آبی آسمونی.

رفت کنار پنجره و پرده رو کنار زد... شهر اونقدرا تغییر نکرده بود... یعنی کرده بود اما نه از لحاظ ساختمون‌ها. آخرین باری که تونی به یاد می‌آورد جمعیت خیلی کمتر از چیزی که الان می‌دید بود! طوری که تونی همیشه بهش لقب شهر ارواح رو میداد! و حالا مثل سابق شده بود! مثل قبل از اون حمله... شلوغ و پر از زندگی!

به درِ بسته‌ی اتاق نگاه کرد و با خودش گفت: "اونا یه روز کامل منو راحت گذاشتن... بهتره از اتاق برم بیرون تا حداقل بفهمم دارن چه غلطی میکنن"

همون موقع معده‌ش قار و قور کرد "اوکی اوکی به خاطر گرسنگی هم هست"
یهو چشمش به خودش توی آینه خورد و شوکه شد "یا مسیح! این منم؟ چرا سنم کمتره؟"

یهو چیزی به ذهنش خطور کرد: "فاک! پپر و مورگان کجان؟! پیتر؟! لعنتی اون بچه... بقیه تیم... اصلا چه بلایی سر استیفن اومده؟"
کلافه دستشو تو موهاش کشید و خسته زمزمه کرد: "شاید تناسخ پیدا کردم؟ خدای بزرگ... این دیوونگیه!"

هزاران سوال توی ذهن تونی موج میزد و تونی ناچار مجبور بود برای گرفتن جواب از اتاق خارج بشه...

وقتی از اتاق خارج شد، فهمید که توی خونه استیفن استرنج قرار داره! قبلا اینجا اومده بود و خوب می‌شناختش! اصلا مگه میشد یادش بره؟ تونی هیچ‌کدوم از خاطراتی رو که با استیفن یا مربوط به استیفن بود فراموش نکرده بود... حتی چهره اونو تو لحظات قبل از مرگش هم به یاد داشت...

توی خونه قدم می‌زد و بی‌حوصله دنبال آشپزخونه گشت... وقتی به آشپزخونه رسید، دید که اون دختر نوجوون داره قهوه درست میکنه... یادش اومد وقتی که بیدار شد (درواقع زنده شد!) این دختر هم کنارشون بود. ولی هیچ ایده‌ای نداشت که کیه!

Revival (Tony X Stephen)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang