part 9🔞

326 12 3
                                    

*از دید لیندا*

-لیندا؟ حاضری؟

+اره بریم

از اتاق اومدم بیرون

-خوابت که نمیاد؟

+یکم، ولی اوکیه

-خیلی خب، پس بریم

رفتیم تو حیاط، سوار ماشینش شدیم
جاده تاریک بود و حدود پنج شیش تا ماشین بیشتر تو جاده نبود

+چقد خلوت

-همینش خوبه

+تو واقعا عاشق تنهایی هستیا!

-من با تنهایی بزرگ شدم، تو یکم از خودت بگو این چندوقت همه چیز درباره من بوده

+خب، چیزی برای گفتن ندارم

-یه چیزایی باید باشه که بخوای بگی

+هست، ولی هیچوقت نمیگم، حقیقتا همیشه سعی کردم‌همه چیز رو تو خودم‌ نگه دارم اینطوری بهتره

-ولی من همه چیز رو بهت گفتم

+تو فرق داشتی

-نه نداشتم

+خیلی خب خیلی خب، منم مثل تو با یه پدر عوضی بزرگ شدم پس برای همین درکت میکنم

- و جای چاقو؟

+عوو خب زودتر میرفتی سراغ اصل مطلب، مست بود و بی دلیل بهمون حمله کرد، این هم جای همونه

-متاسفم

+نباش! دوسش دارم

-چرا؟

+داستانمو تعریف میکنه

-ولی داستان خوشایندی نی

+همیشه همه چیز خوشایند نی، به هرحال مهم نی دیگه! کی میرسیم؟

-اممم حدود یک ربع دیگه

+اوکی خوبه

رسیدیم به یه سربلندی بلند که از اون بالا میتونستی شهر و ببینی، ماه درست رو به روت بود و آسمون پر از ستاره

-خب به مکان مورد علاقه من خوش اومدی!

+واقعا قشنگه

رفت از صندوق عقب ماشینش یه زیرانداز و دوتا بالشت و یه پتو آورد

+مجهز اومدی!

-من همیشه وقتی میام اینجا این چیزارو با خودم میارم، حیفه! آدم باید از این منظره لذت ببره

زیرانداز و انداخت و پتو و بالشت و انداخت رو زیرانداز

-بفرما

با یه لبخند نشستم رو زیر انداز و اونم اومد نشست کنارم
سرم و گذاشتم رو شونه‌اش

+معرفیم کن

بهم نگاه کرد و خندید

-خب، خب، خب، ستاره ها بزارید بهتون این خانم رو معرفی کنم، ایشون یکی از لجباز ترین کسایی هست که تو کل عمرم باهاش آشنا شدم

محفل قرمز مافیا Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt