Chapter 1 - Swamp of memories

515 55 3
                                    

Hey Man, do you wanna die this much?

- پروردگار آسمان، پروردگار فرشتگان، پروردگار روح‌القدس.

چوب پنبه‌ی بطری رو باز کرد و قسمتی از آب تطهیر شده رو روی صورت مرد ریخت. فریاد کر کننده‌ی شیطان، باعث شد شیشه‌ای که در دست کشیش بود ناگهان بترکه و به هزار تکه تقسیم بشه.

- پروردگار پسر مقدس، پروردگار انسان، پرودگار راهبان. به نام خداوند به تو فرمان می‌دهم... اسمت رو بگو.

صدای مرد جوان‌تر که در حال خواندن آیات انجیل بود به وضوح می‌لرزید.

جیمین اخمی کرد و کتاب مقدس رو از بین دست‌های کشیش جوان بیرون کشید.

- کشیش یون! بهتره از اینجا بری بیرون، اگه با ترس و ایمان ضعیف جن‌گیری کنی نفر بعدی که تسخیر می‌شه خودتی.

شونه‌های کشیش یون بی‌وقفه می‌لرزیدن و مردمک‌هاش از حالت عادی گشادتر به نظر می‌رسید، با نگرانی لب زد:

- اما... اما شما چی پدر؟

با چشم‌های بنفش رنگ و کشیده‌اش خونسردانه به دست و پا زدن مرد تسخیر شده نگاه می‌کرد، انگار در حال تماشای معمول‌ترین اتفاق زندگیش بود.

- خارج شدنت از این اتاق بزرگ‌ترین کمکت محسوب می‌شه.

کشیش سری تکون داد و با صورتی که انگار هر لحظه ممکن بود به گریه بیفته، بدون گفتن حرف اضافه‌ای از اتاق خارج شد.

- به نام پدر، پسر روح القدس.

پوزخند تمسخر آمیزی به صورت افسار گسیخته‌ی تسخیر شده زد و کتاب مقدس رو بست.

با دو انگشت صلیب فرضی روی هوا کشید و با صدایی رسا گفت:

- بهت فرمان می‌دم چهره‌ی حقیقیت رو نشون بدی.

فریاد دردناک مرد برای دومین بار در فضای خالی اتاق طنین انداز شد.

- دیگه داری خستم میکنی حرومزاده.

شیشه‌ی کوچکی که حاوی آب مقدس بود رو از پشت کمربندش بیرون آورد.

- نیازی به دونستن اسم لعنتیت ندارم فقط از این بدن بیا بیرون.

فک و دهن رنگ پریده‌ی مرد رو بین انگشت‌هاش فشرد و مجبورش کرد تا کمی دهنش رو باز کنه.

تمام محتویات شیشه رو داخل دهن مرد خالی کرد و لب‌هاش رو به هم فشرد تا آب رو به طور کامل قورت بده.

چند قدم عقب رفت و صلیب فلزی رو روی پیشونی تسخیر شده گذاشت.

- به نام پدر، پسر، روح القدس فرمان می‌دهم. صلیب مقدس سرورمان مسیح را می‌گیرم و به شما فرمان می‌دهم خارج و به سمت نور راهی شوید.

همونطور که انتظار داشت چند ثانیه بعد مرد شروع کرد به واکنش نشون دادن.

سرش رو به اطراف می‌چرخوند و فریاد‌های خفه می‌کشید، تلاش می‌کرد بدنش رو تکون بده و خودش رو از دست بند‌هایی که دست و پاش رو به صندلی بسته بودن خلاص کنه.

Black Bloom ∥ شکوفه ی سیاه {VMin}Where stories live. Discover now