پاش رو روی پای دیگهاش انداخت و آخرین نکتهای که از کتاب قدیمی یاد گرفته بود رو یادداشت کرد.
دفترچه رو بست و با تکیهگاه کردن دستهاش به لبهی نیمکت، سرش رو به سمت بالا منعطف کرد. باد به آرومی شاخههای درخت کاج کهنسال رو تکون میداد و محوطهی اطراف کلیسا درون سکوت خوشایندی فرو رفته بود. سرش رو پایین آورد و به ساختمان سنگی کلیسا خیره شد. باید اعتراف میکرد منظرهی بنای کلیسا وسط انبوهی از درختان کاج زیبا بود... اما فقط از دور اینطور دلنشین و آروم به نظر میرسید.
دم عمیقی از هوای خنک گرفت، هوای مطبوع و دلپذیر اواخر زمستون باعث میشد هوس شراب کنه.
آب دهنش رو قورت داد و با یادآوری شراب خوش طعمی که همراه خونآشام خورده بود اخمی روی صورتش نشست.
اخیرا با کوچکترین نشانهای به یاد اون مرد عجیب میفتاد، چیزی شبیه طلسم یا نفرین بود! زندگی جیمین یکنواخت و خسته کننده به نظر میرسید، دلتنگ اون غریبه نبود، فقط با اون مرد شاید یکم... بهش خوش میگذشت.
از جهتی این احساسات مسخره به نظر میرسید، ایان از هر متغیری که برنامههاش رو به هم میزد متنفر بود، اما حالا چرا دلش میخواست اون مرد پیداش بشه و مثل همیشه پیشبینیها رو بهم بریزه؟
چند ثانیه نگذشته بود که صدای خش خش نسبتا بلندی از پشت بوتهها توجهش رو جلب کرد و باعث شد به عقب برگرده.
بوی آشنایی به مشامش میرسید، چیزی شبیه یک عطر گرم و تلخ. از روی نیمکت بلند شد و دستش رو به سمت غلاف خنجرش برد.
با دیدن کسی که از بین بوتهها به بیرون پریده بود دستش رو روی خنجرش نگه داشت، نه غلاف کرده بود و نه آمادهی ضربه زدن بود.
خنجر جیمین در موقعیتی بلاتکلیف بود مثل احساسات پیچیدهی خودش.
- عادتته هربار که من رو میبینی دست به خنجر بشی؟
پوزخند تلخی گوشهی لب تهیونگ نشسته بود و با قدمهای آرام و مطمئن سمت ایان میاومد. سرش رو خم کرد و با فاصلهای نزدیک از صورت جیمین به حرفش ادامه داد:
- بیخیال پدر، من و تو تیم خیلی خوبی نمیسازیم؟
تفاوت قدیشون باعث میشد جیمین برای حرف زدن با مرد سرش رو بالا بگیره. بدون اینکه بخاطر نزدیکی تهیونگ عقب بکشه، اخمی کرد و همونطور که مستقیم به چشمهای سرخ خونآشام خیره شده بود گفت:
- از کی تا حالا تیم به حساب میایم؟
- اوه! فراموش کردی چطوری با هم اون اهریمن رو شکست دادیم؟
تهیونگ یک دستش رو به نشانه تفکر به چونهاش میکشید. از نظر اون دلایل زیادی وجود داشت که خودشون رو یه تیم حساب کنه.
YOU ARE READING
Black Bloom ∥ شکوفه ی سیاه {VMin}
Fanfiction🔴 #Full 🔴 بی صدا خندید و همونطور که جزئیات صورت پسر رو تماشا میکرد، زمزمهوار گفت: - پس تو کسی هستی که قراره سرنوشتم رو تغییر بده... بدون توجه به سرمای خنجری که روی گلوش فشرده میشد، ادامه داد: - خوشگلی! کشیش اخمی کرد و با حرص دندونهاش رو روی هم...