سرفهای کرد و مایع گرم و غلیظ از بین لبهاش به روی چونهاش سر خورد. پشت دستش رو به آرومی روی لبهاش کشید، قرمزی خون روی پوست سفیدش خودنمایی میکرد.
بی حال سرش رو پایین انداخت و شروع کرد به سرفه کردن، صدای سرفههای خونی و دردناکش فضای ساکت و خالی اطراف رو پر کرده بود.
- کاری میکنم هزار برابر بیشتر عذاب بکشی! تیکه تیکهات میکنم!
اهریمن کمی عقب رفت و در حالی که صورتش رو دیوانهوار و عصبی به اطراف تکون میداد گفت.
نفرت از تک تک کلماتش روی تن نیمه جان ایان فرود میومد. آرزو میکرد کاش در همون لحظه بمیره، شاید اینطوری واقعا به آرامش ابدی که همه ازش حرف میزدن دست پیدا میکرد.
خون زیادی از دست داده بود، احساس خوابآلودگی و ضعف میکرد. پلکهاش رو روی هم گذاشت و زانوهاش سست شدن.
روی زمین زانو زد و همونطور که سرش رو پایین انداخته بود زیر لب گفت:
- میبینی؟ من فقط یه انسان معمولیام...
با سوزش زخمهای عمیق روی سینهاش هیسی از درد کشید و چنگی به لباسش زد.
- کشتن و عذاب دادنم راحتتر از چیزی بود که فکر میکردی.
شیطان نیشش رو تا بناگوش باز کرد و لبخندی دلهرهآور روی چهرهی شوم و تاریکش نشست.
احتمالا احساس پیروزی میکرد، اینکه بالاخره موفق شده بود ایان رو به چنگ بیاره بهش حس قدرت میداد.
- اما یه اشتباه کردی...
سرش رو بالا گرفت و به چهرهی زشت شیطان نگاه کرد.
- این تویی که توی تلهی من گیر افتادی.
سرش رو بالا آورد و مقابل مردمکهای قرمز اهریمن پوزخند پیروزمندانهای زد.
خنجرهاش رو تکیه گاه کرد و از روی زمین بلند شد.
- درسته که یه انسانم اما چرا فکر کردی که میتونی از دنیای ذهنی خودم بر علیهم استفاده کنی؟
مایع لزج سیاه رنگی که دور مچ پاهای جیمین چسبیده بود به آرومی سر خورد و ناپدید شد.
با دیدن این صحنه شیطان با وحشت چند قدم عقب رفت و نعره زد:
- چطور... چطور کنترلشون کردی؟
بی صدا خندید و با دست خون آلودش موهای نقرهای و خیس از عرقش رو بالا فرستاد.
- اینجا دنیای ذهنی یه فرد معمولی نیست، من با چشمهای خدا متولد شدم و برای زنده موندن مقابل اهریمنها تا خود جهنم رفتم.
خنجر رو بین دستش چرخوند و قبل از اینکه فرصت رو از دست بده به طرف اهریمن دوید. خنجرش رو داخل چشم سیاه اهریمن فرو برد.
YOU ARE READING
Black Bloom ∥ شکوفه ی سیاه {VMin}
Fanfiction🔴 #Full 🔴 بی صدا خندید و همونطور که جزئیات صورت پسر رو تماشا میکرد، زمزمهوار گفت: - پس تو کسی هستی که قراره سرنوشتم رو تغییر بده... بدون توجه به سرمای خنجری که روی گلوش فشرده میشد، ادامه داد: - خوشگلی! کشیش اخمی کرد و با حرص دندونهاش رو روی هم...