It's better to hug me tightly instead of dying, father Ian.
همه چیز در کمتر از یک ثانیه اتفاق افتاد، انقدر سریع که حتی فرصت پلک زدن رو به تهیونگ نداده بود.
زن ناخونهای تیز و انگشتهای سیاهش رو ناگهان از سینهی مرد بیرون آورد و خون با فشار بیشتری از زخم عمیقی که در نزدیکی قلب جیمین ایجاد شده بود به بیرون فوران کرد.
تهیونگ نفسش رو در سینه حبس کرده بود و نمیتونست بازدمش رو بیرون بفرسته، بعد از دیدن اون صحنه نفس کشیدن دردناکترین اتفاق دنیا به نظر میرسید.
قبل از اینکه جیمین روی زمین بیفته دستهاش رو پشت سر مرد گذاشت و بدن گرمش رو به سینه فشرد.
آیزاک روی زمین افتاده بود و با چشمهایی وحشت زده و شونههای لرزون اتفاقات مقابلش رو تماشا میکرد. ساختمانی که از آرزوها و بلندپروازیها برای خودش ساخته بود، در یک لحظه فرو ریخت و خاکستر شد. آیزاک تمام تحسینها و موفیقتها رو میخواست، اما حالا نتیجهی اون بلند پروازیها باعث اتفاقی هولناک شده بود.
تهیونگ به آرومی جسم دردناک جیمین رو روی زمین سرد و بتنی محراب رها کرد و با دستهایی که از خشم و استیصال به طور شدیدی به رعشه افتاده بودن، گلوی زن تسخیر شده رو گرفت و میون انگشتهاش فشرد.
- میکشمت.
تهیونگ بیشتر انگشتش رو فشرد و خفگی به جان اون زن افتاده بود. کم کم از روی زمین در حالی که گردنش رو میفشرد بلندش کرد، زن دست و پا میزد و سعی میکرد با چنگ زدن به دست مرد خودش رو نجات بده.
- نابودت میکنم.
تهیونگ داد کشید، از اعماق وجودش فریاد زد حتی فریادی بلندتر از جیغهای زن.
انقدر گلوش رو فشرد که مطمئن بود چند استخون رو شکسته و بعد هم با یک حرکت سریع بدنش رو به مجسمهی عیسی مسیح کوبید.
زن تسخیر شده محکم به مجسمهی مسیح برخورد کرد، مجسمه با صدای بدی شکست و سر زن کاملا خورد شد.
از مردمکهای سرخ رنگ خونآشام آتش زبانه میکشید، قدرت این رو داشت تا هر موجودی، چه خدا باشه و چه شیطان رو با دو دستش خاکستر کنه.
سرش رو به سمت ایزاک چرخوند و لحنی خالی از احساس گفت:
- تقاص این کارت رو پس میدی کشیش...
فک مرد از ترس و اضطراب میلرزید و صدای برخورد دندونهاش به هم شنیده میشد.
تهیونگ نگاهش رو به سمت جسم رنگ پریدهی ایان برگدوند، فرصت انتقام نداشت. باید فکری به حال اون زخم بزرگ و خطرناک میکرد.
بدون توجه به چهرهی وحشت زدهی کشیش، به طرف ایان رفت و قسمتی از آستین پیراهن مشکیش رو با دندونهاش پاره کرد. اطراف زخم سیاه شده بود و این همون اتفاقی بود که تهیونگ ازش وحشت داشت.
YOU ARE READING
Black Bloom ∥ شکوفه ی سیاه {VMin}
Fanfiction🔴 #Full 🔴 بی صدا خندید و همونطور که جزئیات صورت پسر رو تماشا میکرد، زمزمهوار گفت: - پس تو کسی هستی که قراره سرنوشتم رو تغییر بده... بدون توجه به سرمای خنجری که روی گلوش فشرده میشد، ادامه داد: - خوشگلی! کشیش اخمی کرد و با حرص دندونهاش رو روی هم...