همونطور که قبلا اشاره کرده بود، جیمین هرچیزی بود جز یه مرد معمولی.
یادش نیست دقیقا از چه زمانی، ولی میتونست بزاق و ترشحات شیاطین و اهریمنها رو بو بکشه و اطلاعات زیادی راجع بهشون کسب کنه؛ تعداد جانهایی که گرفتن، برخی خاطراتشون یا اینکه مثل یک رد پا با اون رایحه متعفن تعقیبشون کنه.
این مادهی سیاه و لزج ایان رو به خاطرهای میبرد که از نظرش متعلق به مدتها پیش بود، اما اگر واقعا کسی ازش میپرسید که حدودا چه سالی این اتفاق رخ داده، جیمین جوابی نداشت که بده.
در نزد پدر ایان زمان فقط بازیای بود که آدمها راه انداختن تا زندگی پوچشون رو شبیه دوِ ماراتن جلوه بدن، در صورتی که پشت این پردهی نمایش قرمز، هیچی جز بیابان وجود نداشت.
اون زمان برای چهل روز متوالی هرشب چندین دختر باکره دزدیده میشدن و حتی بهترین کارآگاهان هم نمیتونستن پیداشون کنن.
تا اینکه یک کشیشِ رده پایین و تازه وارد حدسی به خانوادهی مفقودین ارائه کرد؛ اون فکر میکرد این حوادث توضیح بهتری جز وقایع ماوراءالطبیعی نباید داشته باشن و از اونجایی که آوازهی کشیش ایان مدتی میشد که دهن به دهن میچرخید، جمعی از خانوادههای اونها به سمت کلیسای میونگدانگ روانه شدن و دست التماسشون رو سمت اسقف دراز کردن.
ایان به خاطر میآورد که همه چیز از اینجا شروع شد و مدتی رو هم صرف پیدا کردن اهریمنی کرد که پشت این قضایا توی سایهها کمین کرده بود.
پیدا کردن مخفیگاه اون موجود انرژی زیادی از جیمین گرفته بود، با وجود اینکه تجربههای زیادی داشت، اما برای پیدا کردن اون هیولاهای نفرت انگیز هر بار تا نزدیکی مرگ میرفت و بر میگشت.
در آخر جستجوهاش اون رو به کلیسایی مخروبه در امتداد جادهای قدیمی کشونده بود.
با خودش فکر کرد که شاید شیطان علاقهمند بوده تا با تصاحب کردن یک کلیسای مخروبه اختیار و مالکیتش رو به خالقش نشون بده و اون رو به تمسخر بگیره، هر چند که در هر صورت قرار نبود اهمیتی بده.
وقتی در کلیسا رو با فشاری قابل توجه باز کرد، مقدار زیادی خاک در هوا پخش شد و جیمین رو به سرفه انداخت.
نور از لای در وارد فضای تاریک کلیسا شد و روی صورت جسد حلق آویز شده تابید.
با دیدن دخترهای رنگ پریده و خون آلودی که در هر ستون کلیسا حلق آویز شده بودن، زانوهاش سست شد و لرزی از تنش گذشت.
به سرعت دستهاش رو به سمت خنجرهای بسته شده پشت کمربندش برد و همونطور که با احتیاط به سمت جلو قدم میگذاشت اونها رو از غلاف بیرون کشید.
همهی اون جسدها لباسهای گشاد و بلندی مثل لباس خواب به تن داشتن و موهاشون با حالت پریشونی روی شونههاشون ریخته بود.
YOU ARE READING
Black Bloom ∥ شکوفه ی سیاه {VMin}
Fanfiction🔴 #Full 🔴 بی صدا خندید و همونطور که جزئیات صورت پسر رو تماشا میکرد، زمزمهوار گفت: - پس تو کسی هستی که قراره سرنوشتم رو تغییر بده... بدون توجه به سرمای خنجری که روی گلوش فشرده میشد، ادامه داد: - خوشگلی! کشیش اخمی کرد و با حرص دندونهاش رو روی هم...