Flashback – Midnight
به سمت محراب قدم برداشت و مقابل مجسمهی مسیح ایستاد.
آیزاک هر نیمه شب برای خوندن دعای قبل از خواب به اون مکان میاومد تا از خداوند طلب بخشش و روزی کنه، همونطور که اسقف اعظم بهش آموزش داده بود، اما امشب فقط مقابل مجسمه خشکش زده بود و کتاب مقدس رو با حرص بین انگشتهاش میفشرد. دیدن ایان هر بار باعث میشد از خشم لبریز بشه، اون مردک نفرین شده! حتی به مراسم دعای صبحگاهی هم نمیاومد اما با این وجود پدر مقدس اون رو بیشتر دوست داشت.
با پخش شدن صدای برخورد در فلزی به دیوار و باز شدنش، کمی از جا پرید. وقتی به عقب برگشت، ایان رو دید که لنگ لنگان همونطور که خون از بازو تا سر انگشتهاش جاری شده بود و روی کف چوبی کلیسا میریخت از پلههای زیر زمین بالا اومد.
در لحظهی اول که چهرهی جیمین رو دید به ذهنش خطور کرد که شاید دقیقا امشب بخواد در دعای نیمه شب همراهیش کنه ولی انگار جنگیری اونطور که باید پیش نرفته و ایان زخمی شده بود.
آیزاک کم کم به این موضوع عادت کرده بود، بی خبر از اکثر جنگیریها، اتفاقات مهم و همیشه خارج حلقه بودن.
وقتی بهش خبر میدادن که بیش از حد دیر شده و کاری از دستش بر نمیاومد جز اینکه سر تکون بده و براشون آرزوی موفقیت بکنه.
باید مثل هر کشیش خیرخواه دیگهای به طرف مرد قدم برمیداشت و کمکش میکرد یا فقط روش رو بر میگردوند و خوندن دعاهاش رو از سر میگرفت؟
از زمانی که جیمین وارد کلیسا شده بود آیزاک همیشه پر از احساسات ضد و نقیض بود و دربارهی کاری که باید انجام میداد تردید داشت.
تردید ایمانش رو تضعیف میکرد اما نمیتونست بین منطق و احساساتش توازن برقرار کنه، بخاطر همین ماسک یک کشیش بی نقص رو به صورت میزد.
ایان برای لحظهای متوقف شد و سرش رو بالا گرفت، برای چند ثانیهی طولانی به سقف خیره شده بود.
همین که میخواست اولین قدم رو به سمت مرد برداره، باد سردی وزید و جسم پر سرعتی از لای تنها پنجرهی نیمه باز سالن وارد کلیسا شد و آیزاک رو سر جاش میخکوب کرد.
هوای اطرافش به بوی عطر خاصی آغشته شده بود. ناگهان ضربان قلبش بالا رفت و نفسهاش سنگین تر شدن، هالهی تاریکی رو در نزدیکی احساس میکرد... یک موجود ماوراءالطبیعی اینجا بود.
نگاهش رو به طرف جایی که ایان ایستاده بود کشید و از صحنهای که جلوی چشمهاش در حال وقوع بود جا خورد.
مرد قد بلند و چهارشونهای که از سر تا پا مشکی به تن داشت کمر ایان رو نگه داشته بود و مانع از افتادنش میشد.
YOU ARE READING
Black Bloom ∥ شکوفه ی سیاه {VMin}
Fanfiction🔴 #Full 🔴 بی صدا خندید و همونطور که جزئیات صورت پسر رو تماشا میکرد، زمزمهوار گفت: - پس تو کسی هستی که قراره سرنوشتم رو تغییر بده... بدون توجه به سرمای خنجری که روی گلوش فشرده میشد، ادامه داد: - خوشگلی! کشیش اخمی کرد و با حرص دندونهاش رو روی هم...