درحالی که دستهای از برگهها رو روی میز پرت میکرد، مقابل آینهی داخل اتاق رئیسش ایستاد. کراوات رو به دور گردنش انداخت و حین گره زدن اون، نگاه متفکرش رو به انعکاس چهرهی درهمش توی آینه دوخت.
مدتی میشد که بخاطر سنگین شدن کارهای شرکت، مقاله نوشتن رو کنار گذاشته بود. با وجود اینکه تنها دلخوشیش دست به قلم شدن بود، اما حالا بخاطر هدفی بزرگتر مجبور شده بود که ازش فاصله بگیره.
هر روز که از خواب بیدار میشد تا برای رفتن سر کار آماده بشه، به خودش امید میداد که روز به روز داره به خواستهاش نزدیکتر میشه و به زودی میتونه نشریهای رو که همیشه آرزوش رو در سر میپروروند، راه اندازی کنه.
اون تاثیرگذاری و قدرت کلماتش رو میخواست، و همینطور ثبت آثاری به یادموندنی رو، نیاز داشت محیطی امن برای خودش ایجاد کنه که در اون از عقایدش بگه و کسایی که با خودش همسو هستن رو هم کنار خودش داشته باشه.
اما رویاهاش گرونقیمتتر از اونی بود که تصور میکرد.
درحال حاضر با اینکه تونسته بود مبلغ زیادی رو برای شروع کارش کنار بگذاره، اما همچنان برای راه اندازی و شروع کار یک نشریه، کافی نبود.
- اگه فقط میتونستم زودتر پول خرید اون ساختمون رو جور کنم...
زیر لب با خودش نالید و ابروهاش بیشتر از قبل درهم گره خورد.
حدود هفت ماه قبل که برای کمپانی آرچر روزمهی کاریش رو میفرستاد، تصور میکرد میتونه در کمتر از نصف سال، مبلغ لازم رو به دست بیاره و استعفا بده...
ولی شرایط اصلا جالب پیش نرفت.
حتی باوجود اینکه نامجون دست و دلبازانه بهش حقوق میداد و گاهی با شرط بندیهای احمقانهی یونگی همراهی میکرد، بالا رفتن ناگهانی قیمت ساختمونهای اون منطقه، یونگی و تمام برنامههاش رو کاملا بهم ریخت.
از طرفی خود کیم نامجون...
مباشر آهی کشید و حین محکم کردن گرهی کراواتش، پلکهاش رو روی هم فشرد.
صدای رئیسش رو شنید که وارد اتاق میشد.
نامجون درحالی که به صفحهی موبایلش خیره بود، پشت سر یونگی ایستاد و متفکر گفت:
- یونگی، چطور میتونم یک فایل زیپ رو داخل موبایل باز کنم؟ یه پیامی میده شبیه به اینکه فرمت فایل ایراد...
نگاهش رو از روی صفحهی موبایل جدا کرد و به تصویر آینه خیره شد.
قامت یونگی که کراواتش رو بسته بود و با نگاه بیحالتش از توی آینه به نامجون نگاه میکرد، قابی تماشایی از آینه میساخت.
خصوصا حالا که نامجون پشت تن مباشرش توی اون کت و شلوار آبی نفتی و کت بلندی با یقهی خز که روی شونههاش افتاده بود، ساعت چند میلیون دلاری و دستکشهای رسمی مشکی ایستاده بود...
ESTÁS LEYENDO
HaMira ∥ هامیرا {KookV, NamGi, HopeMin}
Fanfic🔴 #Full 🔴 داستان از جایی شروع میشه که جئون تهیونگ، امگای شیرین و عزیزکردهی استاد ریاضی، جئون جونگ کوک، از آلفای گرگش باردار میشه و چالش تازهای به زندگی اون اضافه میکنه. چرا که جونگکوک به عنوان یه هیبرید گرگ توی دنیایی که انسانهای غیر هیبریدی...