part9 !شوخی کردم

354 44 9
                                    

مدتی بود از بیرون رفتنشون میگذشت و تهیونگ کم کم داشت به یه چیزایی شک میکرد مثلا اینکه شاید اون دوتا باهمن!
بعد از تموم کردنه غذاش استراحت کوتاهی کرد و فورا رفت تو اشپز خونه تا کارشو شروع کنه توی این دنیا ارزشمند ترین ادم براش مادربزرگش بود و نمیخواست به هیچ وجه من الرجوع اون اسیب ببینه یا بخاطر زیاد کار کردن اذیت بشه ..
جیمین با قیافه گرفته ای که نشون میداد ناشی از صحبتیه که با جونگکوک داشته از تهیونگ خداحافظی کردو رستوران ترک کرد...
جونگکوکم از وقتی برگشته بود با وجود اینکه خیلی سعی در تظاهر و پنهان کردنه حاله روحیش داشت با اخمه ظریفی که رو پیشونیش نشسته بود و تمرکز ضعیفی که تو انجام دادنه کارهاش داشت ، هرکس حتی اگر نگاهه گذرایی بهش مینداخت میفهمید که عصبیه چه برسه به تهیونگ که همیشه بهش خیره میشدو حرکاتشو زیر نظر میگرفت.
تهیونگ فهمیده بود پسر یه مشکلی داره،اما خب نه ادمی بود که ازش بپرسه که چیشده و نه حتی اگرم مشکلش رو میفهمید کارهای دلسوزانه ای مثله" همدردی و دلداری" انجام میداد.
تهیونگ همیشه بی تفاوت بود، هیچوقت اهمیت نمیداد که چی بشه یا چی به سر بقیه میاد همیشه سرش تو لاکه خودش بود و بخودش میگفت:
"مگه کسی بمن دلداری داد؟یا کسی بمن کمک کرد و برام دل سوزوند که حالا من بخوام اهمیتی بدم؟"
تهیونگ قبلا محبتاشو کرده بود و نتیجه شم شده بود حاله روحیه داغونه الانش. پس خیری از مهربون بودن و فداکاری بهش نمیرسید، با این وجود خبر نداشت که جونگکوک برگشته تا دوباره تمام معادلاتشو بهم بریزه.

...

9:41شب

دوتا مشتریه دیگه بیشتر تو رستوران نبودن و تهیونگ داشت لباسه کارشو تعویض میکرد تا به خونه برگرده باز باید روی دنس هایی که طراحی کرده بود کار میکرد هرچند اجرای هماهنگ بعدیشون هفته دیگه بود
کوله شو انداخت رو دوشش و موقعی که داشت از راهرو وارده سالنه رستوران میشد، جونگکوک رو دید که داشت غذای اون دونفرو بلند میکرد تا به طرفه میزشون ببرتش
داشت هدفونشو میزاشت رو گوشاش که یهو بجای اهنگ ،صدای شکستنه بدی تو گوشش پلی شد !
وقتی رده صدا رو دنبال کرد رسید به جونگکوک که درحالی که دستاش به طرز وحشتناکی میلرزیدن و مدام عذر خواهی میکرد ،سعی داشت خورده تیکه های اون کاسه چینیو بین اون همه غذای داغی که روزمین ریخته بود جمع کنه ...

مادربزرگ که بخاطر اصرار های تهیونگ یک ساعت پیش برگشته بود خونه تا استراحت کنه و طبق معمول بجاش آقای چوی مسئوله رستوران بود:

-هی پسر معلومه داری چیکار میکنی ؟! حواست کجاست امروز!!
+متاسفم.. واقعاً ببخشید ، یه لحظه از دستم سُر خورد الان جمعش میکنم.
تهیونگ میخواست مثله همیشه راهشو بکشه و بره ولی اون پسر... یه چیزی درمورد اون با بقیه صدق نمیکرد... خودش نمیدونست چی ، نمیدونست چرا اما لحظه ای موقعیتو کاملا مناسب دید و وقتی به خودش اومد که داشت خورده شیشه هارو از دسته جونگکوک میگرفت...

𝙙𝙚𝙟𝙖 𝙫𝙪Where stories live. Discover now