part 24 شینیو - 親友

280 24 12
                                    


شینیو - 親友
- دوستی واقعی که همیشه میتونی بهش اعتماد کنی.
- زبان ژاپنی






دو ساعتی از تموم شدن اون مکالمه تلفنی کذایی با جیمین و همچنین به خواب رفتن تهیونگ می‌گذشت
بخش بیشتر راه رو طی کرده بودن و حالا تا ویلای فلورا دیگه راهی نمونده بود
بعد از حرف های عجیبی که بین خودش و تهیونگ رد و بدل شده بود، افکاری که مربوط به گذشته و آینده مشترک‌شون بود لحظه‌ای رهاش نمی‌کرد
قرار بود سرنوشتشون به کجا ختم شه؟
چی می‌شد اگه تهیونگ تو مرگ عموش دخالتی می‌داشت؟
کی تاحالا انقدر راحت با قتل یه نفر و قاتلش کنار میومد و براش ابراز نگرانی هم می‌کرد؟
چرا نمی‌تونست به خودش بفهمونه که تهیونگی که الان داره ازش محافظت می‌کنه اونی که قبلا میشناخته نیست؟
همه‌ی اینا موضوع بحث جدال خودش با خودش بود...
همون طور که دنده رو عوض می‌کرد نگاهش رو به چهره معصوم در خواب تهیونگ داد که پاهاش رو داشبورد و دست زخمیش کنارش افتاده بود
بعد از عوض کردن دنده، با احتیاط دست زخمی پسر رو بلند کرد و روی شکمش گذاشت و با زدن دکمه برف پاک کن و پاک شدن قطرات بارون از روی شیشه دوباره به خیابون مطلقا تاریک رو به روش که با جنگل های انبوهی احاطه شده بودن خیره شد و بی اختیار شروع به حرف زدن با مخاطبی کرد که عمیقا به خواب رفته بود‌:

-میدونی تهیونگ، خاطرات مرگش مدام از ذهنم می‌گذرن انگار که روی دور تکرار قرار گرفته باشن؛ هرگز متوقف نمی‌شن
به هر سمتی فرار می‌کنم اونا هم به سمت من میان می‌خوام خودمو نجات بدم، می‌خوام از این غم رها شم اما خاطراتش به من پناه آوردن. اونا می‌خوان به خاطر سپرده بشن. اونا تنها چیز‌هایی هستن که از عزیز من باقی موندن...پس من باید به خاطر بسپارمشون و تا ابد زنده نگهشون دارم کاری که نتونستم برای خودش انجام بدم
شاید نجات دهنده خوبی نباشم؛ اما تا آخر عمر خراب می‌شم سر کسایی که این بلا رو سرش آوردن
روزی که اومدی پیشم و کنار سر سنگ قبرش ایستادی فهمیدم چه دردی رو تحمل می‌کردی
من عین یه بچه لوس بودم در برابر تویی که تو فاصله چند ماه همه خانوادت رو از دست دادی، تو اوج جوانیت شبیه یه مرد سن دار و پخته بنظر می‌رسیدی
چهرت خسته بود تهیونگ و اینو از حالت صورتت نمی‌فهمیدم بلکه از طرز قدم برداشتنت و حتی شونه هایی که به مراتب نسبت به نوجوانی هامون افتاده تر شده بودن، می‌فهمیدم
شاید من هیچوقت نمی‌تونستم به اندازه تو شجاع باشم که بیام اونجا و همین بهم اطمینان کافی می‌داد که به این پی ببرم که شاید تهیونگ‌ِمن هنوز اون تهِ تهِ وجودت زنده‌ست
نمیخوام واسه چیزی سرزنش‌ات کنم اما تصویری که من ازت به خاطر دارم یه پسر بچه خندون با موهای مواجه که همیشه یه کتاب داستان عجیب لای کتابای مدرسه‌شه و عادت داره به طاقچه پنجره کلاس تکیه بده و درحالی که خورشید پوست شکلاتیش رو جلا می‌ده، اون کتاب رو بخونه...
این چهره ایه که من ازت به خاطر دارم متوجه ای که تبدیل به چی شدی؟
تهیونگ که کاملا بیدار بود و داشت به تک تک حرفای جونگ‌کوک با چشمای بسته گوش می‌داد، تکونی توی صندلیش خورد و در حالی که گردنش رو تکون می‌داد تا گرفتگی‌اش رو برطرف کنه گفت:
+خب این کاملا عادلانه‌ست چون توهم اصلا شبیه چیزی که من به یاد داشتم نبودی!
فرق کردی جونگ‌کوک... توهم ادمی که من تو تَوَهماتم ساخته بودم نیستی.. تو دیگه مال من نیستی..
جونگ‌کوک از جواب دادن تهیونگ جا خورد و با تعجب به سمتش برگشت و گفت:

𝙙𝙚𝙟𝙖 𝙫𝙪Where stories live. Discover now