part11 سایه ارغوانی

370 46 11
                                    

تهیونگ خوب میدونست که قصده هان سو از رها کردنش اونجا با دوتا آدم فقط ترسوندن و به اصطلاح خودش تنبیه پسر بوده وگرنه عمرا اگر میخواست کسیو بکشه انقدر راحت از خیرش میگذشت..
هان سو هنوز تهیونگو نیاز داشت و هیچکسم نمیتونست به عنوان جایگزینش انتخاب کنه چون هیچکس هوش و مهارتای تهیونگ و یا ی آشنا تو اداره پلیس نداشت.
بعد از خلاص شدن از دسته محافظای مرد، لباساشو تکوند و همونجور که سعی میکرد دمپاییه خونگی عزیزش کثیف نشه، از روی جنازه ی یکی ازون محافظای شد و به سمته در انبار رفت..
مشخصا همون‌طور که حدس میزد لوکیشنه انبار یه جای پرت بود و ازونجایی که تهیونگ گوشی و هیچ وسیله ی دیگه ای همراهش نداشت و هواهم داشت تاریک میشد ؛برگشت و رفت سراغه گوشیه اون محافظا تا بتونه به یه نفر زنگ بزنه بیاد دنبالش.
بعد از برداشتنه گوشی از جیبه اون مرد ، استینه بالا رفته مرد توجهشو جلب کرد یکم استینشو بالا تر داد تا بهتر اون علامتو ببینه، یه طرح خاص بود که رو دستش تتو شده بود..
اما کجا دیده بودش؟؟
چرا انقدر آشنا به نظر میرسید؟...
همونجور که داشت تو ذهنش همه علامت ها و طرح تتو ها و یا لوگوی برند و فروشگاه های مختلفو تحلیل میکرد بلکه یادش بیاد کجا قبلا اون طرحو دیده، یادش به جونگکوک افتاد...
درسته جونگکوکم قشنگ یه تتوی همین شکلی رو دسته راستش داشت همونی که جین اون شب تو رستوران مدام درموردش سوال میپرسید و از جونگکوک میخواست توضیح بده معنیش چیه و پسر هم درجواب فقط گفته بود

" داستانش طولانیه فقط بدون یجور نشانه خانوادگیه! "

یاد اوری این جمله باعث شد تهیونگی که یکی از زانوهاشو رو زمین گذاشته بود و خم شده بود تا گوشیو برداره تعادلشو از دست بده و از پشت بیوفته...
نگاهی به صورته مرد انداخت و رو اجزای چهرش دقیق شد تا با چهره جونگکوک مقایسه ش کنه اما قبله اینکه فرصتشو داشته باشه درد بدی تو سرش پیچید و صدایه، یه بوقه ممتد تو گوشاش پخش شدو تک تکه عصبای مغزشو به بازی گرفت
دردش اونقدر وخیم بود که رو زمین زانو زده بود ، یه دستش وزنه بدنشو تحمل میکردو دسته دیگه ش سرشو احاطه کرده بود بلکه کمی از دردش کم کنه ..
اما چیزایی که داشتن به حافظه از دست رفتش برمیگشتن قرار بود پسر رو دردمندتر کنن !
تصاویر مبهمی از مرد تو مکان های مختلف جلوی چشماش قرار میگرفتن و هیچ ایده ای نداشت که کی قبلا این مرد رو دیده ولی در کناره اون مرد دوسه نفر دیگه هم بودن ...
داشتن میخندیدن تهیونگ صداشو میشنید اما چهره شونو نمیدید، به یاد نمی اورد که چه شکلین؛ اما صدای خنده هاشون تو ذهنش مونده بود ..انگار تاحالا کسیو خوشحال تر از اونا ندیده که اینجوری صدای خنده هاشونو به خاطر داشت..
فریاده بلندی از سره کلافگی کشید :

+چرااا!؟؟لعنتی بهم بگو چرا !چرا یادم نمیاد!!

تمام بدنش عرق کرده بود و اشکاش از فشاری که بهش وارد شده بود روزمین میریختن و صدای چیرک چیرکشون باعثه بهم خوردنه سکوته اون انبار متروکه و البته متورم تر شدنه شقیقه های پسر میشد..
چه اتفاقی افتاد؟
اینا چی بودن که به ذهنش اومدن ؟ یجور توهم بودن؟یا خاطراته از دست رفتش ؟
بعد از ناپدید شدنه اون تصاویر بلند شد و به سختی ایستاد گوشیه رها شده رو برداشت و شماره نامجونو گرفت و منتظر شد
-ال...

𝙙𝙚𝙟𝙖 𝙫𝙪Where stories live. Discover now