گمشده

1.2K 144 2
                                    

تهیونگ پوست لبشو جویید و گوششو بیشتر به در چسبوند تا صدای جی‌وو رو بهتر بشنوه اما جزء فین‌فین دیگه چیزی نمیشنید

بعد از اون روزی که جی‌وو رو توی کتابخونه دیده بود که داشت گریه میکرد و تصویری توی دستش داشت زیادی کنجکاو شده بود که اون کسی که جی‌وو براش گریه میکرد و دلتنگش بود کیه

_مامانت بهت نگفته فالگوش ایستادن کار درستی نیست آمادا؟
با شنیدن صدای جونگکوک درست کنار گوشش هینی کشید و سریع از در فاصله گرفت،دستشو روی دهن جونگکوک گذاشت و با چشمای گشاد شده و لحن آروم سریع گفت:
_هیییش کوک،الان میفهمه پشت در بودم

جونگکوک چشماشو چرخوند و دست تهیونگ و آروم از روی دهنش برداشت،دستشو بین دستاش گرفت و با اخم ریزی پرسید:
_چرا پشت در ایستاده بودی تهیونگ؟

تهیونگ خیره به دستش لای دستای بزرگ جونگکوک با صدای آرومی توضیح داد:
_چند روز پیش داشتم از کنار کتابخونه رد میشدم،صدای گریه شنیدم رفتم پشت در دیدم جی‌وو نشسته و داره گریه میکنه..

چشماشو به چشمای جونگکوک داد و با لحن دلسوزی گفت:
_توی دستش یه عکس داشت،با اون حرف میزد و یه چیزایی میگفت مثل اینکه"کجایی و چیکار میکنی" و از این حرفا،بنظرت با کی بود؟جی‌وو کی و گم کرده که الان ازش بیخبره؟

جونگکوک گیج پلکی زد و تا خواست جواب بده در کتابخونه باز شد و جی‌وو با چشمای خیس و متورمش ازش خارج شد
در و پشت سرش بست و با بغض به تهیونگ که مضطرب نگاهش میکرد و جونگکوکِ بی تفاوت خیره شد

جونگکوک دست تهیونگ و ول کرد و دو قدمی به جی‌وو نزدیک شد،آروم دستشو روی شونه‌ش گذاشت و کمی سرش و پایین اورد:
_حالت خوبه؟

جی‌وو نفس لرزونی کشید،یعنی الان پسرش همسن جونگکوک بود؟!

باید چیزی که مدت‌ها بود بهش فکر میکرد و بالاخره به زبون میاورد و از جونگکوک کمک میخواست؟!

نگاهی بین تهیونگ و جونگکوک رد و بدل کرد و بالاخره تصمیمش و گرفت،چشماشو با یادآوری اون روزا روی هم فشرد و لرزون لب باز کرد:

_۳۵ سال پیش منو پدرت باهم ازدواج کردیم،من ۱۳ سالم بود وضع مالی خوبی نداشتیم،پدرت با عموم شریک بود،یه روز من همراه پدرم به شرکت عموم رفتم و اتفاقی اونجا هیون منو دید،چند روز بعدش بی خبر اومد خونمون و به پدرم گفت از من خوشش اومده و خاستگاریم کرد،خانوادم که دیدن هیون وضع مالی خوبی داره و میتونه از فقر نجاتمون بده گفتن باید باهاش ازدواج کنم،منم بچه بودم و حق مخالفت نداشتم،ازدواج کردیم،عروسیمون توی همین عمارت برگزار شد،فردای عروسی توی باغ بودم،یه باغبون جوون اونجا بود،من عاشق پدرت نبودم جونگکوک اون پسر و که دیدم در اوج بچگی احساس کردم بهش دل دادم

Amada,KookVOnde histórias criam vida. Descubra agora