بار

956 126 5
                                    

_اینجام جئونِ کوچک،خوشحالم که بعد از ۳ سال میبینمت مرد جوان!!

جونگکوک با حالتی که سعی میکرد خونسردی خودشو حفظ کنه،عقب کشید و سمت چوی جینهو برگشت،بالاخره اون برای این لحظه حسابی از قبل آماده بود،از روزی که فهمید پدرش به دست چ کسی به قتل رسیده بود.

چشمای تیره و خاموشش رو از روی کفش‌های واکس خورده و براقِ جینهو بالا آورد و به چشماش دوخت،مرد بزرگتر قیافه‌ی حق به جانبی به خودش گرفت و با لحن از خود راضی‌ای به هیونجین نگاه کرد و گفت:
_اوه هیونجین،ببین خبره اومدنم چطور به گوشش رسید،عام..با دوتا حادثه؟زیادی هوشمندانه و جالب پیش نرفت؟!

هیونجین پوزخند کمرنگی زد و باکس کوچک طلایی رنگِ سیگارش رو از توی جیب کت بلندش دراورد و چیزی نگفت،اما این بین جونگکوک بود که توی مغزش داشت به هزارجور نقشه‌ی قتل فکر میکرد.

جونگکوک چند قدمی عقب برداشت و صندلی‌ای که موقع ورودش گوشه‌ای پرت کرده بود و برداشت و صاف کرد،روش نشست و طبق عادت پاهاشو به صورت هفتی باز کرد و سرش رو کمی به عقب خم کرد،با لحن سردی خیره به چشمای مرد گفت:

_پس برگشتی،برای چی؟وایسا..

بعد حالت متفکری به خودش گرفت و با پوزخند تمسخر امیزی ادامه داد:
_فکرکنم دیگه پایانِ زندگیته نه؟

جینهو درست مقابلش اما با فاصله‌ی زیاد روی صندلی نشست و پا روی پا انداخت
نفس عمیقی کشید و گفت:
_میدونی جونگکوک،پدرت همیشه مثل تو بود،ساکت و سرد،طوری رفتار میکرد انگار نسبت به همه برتری داره یا چمیدونم،همه زیر دست اونن

دستاشو از سرمای فضای خلوتِ انبار بهم سابید و ادامه داد:
_حالا تو اینجایی،درست مثل پدرت،اونم توی همین انبار کشته شد،و میدونی که به دست کی
جونگکوک توی حرفش پرید و با پوزخند گفت:
_کسی که الان روبه روم نشسته و روز فوت پدرم به دروغ ابراز تاسف کرد،اینطور نیست چوی؟!

_حالا که اینجام،درست مقابلت
دستاشو از هم باز کرد و فاصله داد:
_بی دفاع و بی اسلحه،پس چرا کاری نمیکنی؟چرا کاری که ۳ ساله منتظرشی و انجام نمیدی؟

جونگکوک از جاش بلند شد و با لحن سردش که سعی داشت کنترل بر روی عصبانیتش باشه با قدم‌های آرومش سمت جینهو رفت و درست بالای سرش ایستاد،از بالا به چشماش خیره شد و سرشو کمی کج کرد،لباشو تر کرد و لب زد:
_تو آروم نمیمیری چوی،منتظرم باش!

و بعد بی توجه به هیونجین که بی حرف بهشون خیره بود سمت در رفت،اما قبل از اینکه خارج بشه کمی سمت مرد بزرگتر برگشت و گفت:
_دیگه هیچوقت،هیچوقت به خانواده‌ی من آسیب نمیزنی..
و از انبار بیرون رفت.

جینهو خیره به راهی که جونگکوک رفته بود با پوزخند سردش لب زد:
_حالا میبینیم.

__________

Amada,KookVWhere stories live. Discover now