'Hopemin [P3-Last]°🔞

87 3 1
                                    


جیمین با حوصله لکههایی که براثر لمسهای مکرر رو سطح براق ایجاد شده بودند، به کمک بافت نرم دستمال پاک میکرد. چندروزی از مرخص شدنش میگذشت و احساسات عجیبی بین نوازش توجه همسرش در قلب رشد میکردند.
-«نمیفهمم چه چیزی انقدر عوضش کرده...؟ یعنی اینبار بعد از کتکم زدن عذاب وجدان گرفته؟»
همینطور که انگشتهای ظریفش رو برای پاک کردن پررنگ ترین لکه مرکز آینه، به سطح میفشرد، نجوا وار پرسید. تنش هنوز کوفتگی ضربات مرد رو حفظ میکرد اما زخمهایی که زیر پیراهن بلندش قرار داشتند تا حدودی بهبود یافته بودند.
سوال های بیشماری دور ذهن کنجکاوش رژه میرفتند ولی پسر برای هیچ کدوم جوابی نداشت. پس پوزخندی مهمان لبهاش کرد و طعنه وار، به انعکاس خودش در آینه که مخاطب گفت و گوی طولانی شده بود، خبر داد:
-«فقط امیدوارم نمایشش با کشتنم تموم نشه!»
دستمال چرک شده رو از سطح صیقلی فاصله داد و نیشخندش رو به یک لبخند ملیح تبدیل کرد. آینه مورد علاقه همسرش مثل روز اولش تمیز و زیبا به نظر میرسید.
غافل از مردی که از داخل بهش خیره بود، با چند قدم کوتاه از قاب پرنور فاصله گرفت. موقهوهای همراه چشمهایی غرق در غم، دور شدن پسرکوچکتر رو زیر نظر داشت.
تک تک قدمهاش رو در ذهنش شمرد و عاجزانه، دستی به پیشونیش کشید. تیشرت سفیدی که خبر از نزدیکی شیطان میداد به تن داشت. پارچه به حد لازم خنک بود و روی پوست گندمی سبکی میکرد.
هرروز پسرکش رو درحالی که نالههای از روی دردش توسط کس دیگری آرام میگرفتند، زیر نظر داشت. هوسوک قلابی با حوصله زخمهای کمر مومشکی رو میبوسید و جسم کوچکش رو بین بازوهاش محبوس میکرد. مهم نبود چندبار فریاد بزنه یا چطور خودش رو به آینه بکوبه؛ مومشکی چیزی جز یک آینه هالیوودی خالی نمیدید.
هوسوک دروغین هم تمام مدت داخل خانه، اطرافش پرسه میزد و تهدیدهای آشکاری برای بستن دهان دیگری نشان میداد. از حمل چاقوهای آشپزخانه تا اتاق خواب گرفته تا لمس گردن پسرکوچکتر موقع خواب.
-«اگر فقط میتونستم یه جوری متوجهش کنم...»
همینطور که تارهای قهوهای رو در مشتش میفشرد نالید و پلکهاش رو بست. سمفونی تپشهای قلبش آهسته تر از هر زمانی به گوش میرسید. نقاشی درونی مردِ مغرور، به واسطه همان مدت کوتاه تا حد زیادی تغییر کرده بود.
درگیر پیدا کردن راه حلی برای بازکردن گرههای کور سوال درون ذهنش، نگاهش رو از قاب خالی آینه گرفت. جدا از زمان، روحش در مرداب کلماتِ بیهوده فرو میرفت؛ اما صدایی بلند مثل یک طناب به دور بدنش پیچید تا از مایع سنگین افکار بیرون کشیده بشه.
متعجب سرش رو بالا گرفت تا منبع نالههای آهسته رو پیدا کنه؛ چشمش رو دور اتاق چرخوند و روی تخت بزرگ قفل شد. با دیدن «خودش» که روی پسر مومشکی خیمه زده بود، قلبش یک تپش جا انداخت. مرد بزرگتر مچهای سفید پسری که به وضوح میلرزید، بالای سرش به سطح نرم بالش میفشرد.
وزنش رو کاملا روی جسم زیر سایهاش انداخته بود و با دست آزادش دور کمر باریک حلقهای میساخت. مرد تمام زیر و بم بدن ظریف، از جمله تپشهای سریع قلبش و لرزش بانمک زیر پوستش رو روی عضلات خودش حس میکرد.
-«هـ-هیونگ چیکار مـ-میکنی؟»
جیمین با لکنت پرسید و جلوی سرریز حلقه اشکش رو گرفت. عضلاتش از ترس خفیفی به رعشه افتاده بودند و زیر وزن زیاد دیگری حسی شبیه خفه شدن تجربه میکرد.
هوسوک ابرویی بالا انداخت و دستی که زیر کمر پسر، تقریبا پرس شده بود، به مقصد گونههای سرخ بیرون کشید. علاوه بر رنگ، انگشتهای سردش روی گونه داغ تضاد میساختند. با لطافت سرانگشتهاش رو روی برآمدگی نرم حرکت میداد و عطر شیرین تن سفید رو میدزدید.
-«مشخص نیست؟ میخوام بع از یه مدت طولانی با همسرم بخوابم.»
فرصتی برای تحلیل کلماتش به پسرکوچکتر نداد و سرش رو برای به اسارت کشیدن لبهای دیگری خم کرد. گوشتهای گلبهی رو بین لبهاش کشید و با لذت مشغول مکیدن شد.
چشمهای مشکی، بهت زده به پلکهای بسته و مژههای قهوهای خیره بودند؛ بدن کوچکتر کاملا زیر حرکات دستهای گندمی خلع سلاح شد. پسرک تنها لبهاش رو برای جلوگیری از ورود زبان دیگری به هم کوبید و رونهاش رو در کمترین فاصله از هم قرار داد. نور قوی لوستر مرکز سقف به پرده لرزان اشکش درخشش میداد و چیز زیادی از چهره صاحب اون وزن زیاد، نمیدید.
هوسوک دندانهاش رو درون لببراق پسر فروکرد و به زخم کمرنگ زیر برآمدگی، عمق بخشید؛ که باعث شد پسرک هیسی از درد بکشه و بیشتر خودش رو منقبض کنه. صداهای حاصل از مکشهای بلند بین نفس نفسهای مومشکی کمتر به چشم میآمدند.
مرد لیس آخری به خط میان لبهای چفت شده زد و بلافاصله ماهیچه داغ زبانش رو به ترقوههای سفید منتقل کرد. دست آزادش رو به سینههای پسر رسوند و محکم نیپلهای برجسته رو زیر انگشتش فشرد.
همزمان پوست شیری رو مثل یک کاغذ نازک بین نیشهای تیزش خراش میداد. خیلی زود نقطه به نقطه گردن سفید با رنگهای دیگری نقاشی شد. کمی دیگر با برآمدگی تیره بازی کرد و سپس انگشتهایی که نیپلهای کبود شده رو میفشردند، پایین کشید. برجستگیعضو پسر رو لمسکرد و انگشتهاش رو دور کلاهک خیس فشرد.
-«آههه!»
جیمین از بهت لرزید و بیاختیار لبهاش رو برای ناله کشیدهای فاصله داد. صدای گرفته علاوه بر سبز کردن نیشخند موقهوهای، اخمهای انعکاس رو تنگتر کرد.
همراه دندانهایی چفت شده و پوستی رو به سرخی، مشتهاش رو به سطح براق کوبید. لحنی که از نظرش تهدید کننده میاومد، به کار گرفت و رو به همزاد شیطانیش فریاد زد:
-«میکشمت...من توی عوضی رو تیکه تیکه میکنم!»
بدنش از خشم تکون میخورد اما هوسوک داخل اتاق اهمیتی به فریادها و دندون کشیدنهای بیثمرش نمیداد. مرد مو قهوهای فقط روی نوازش و بوسیدن تن پسر کوچکتر تمرکز داشت.
برای آخرین بار زبانش رو داخل گودترین قسمت استخوان ترقوه دیگری فرو برد. پیچ و تاب جسم کوچک و نالههایی که مدام خفه میشدند بیش از هرچیز بهش لذت میبخشید.
-«لذت میبری عشق من؟»
کنار گوش سرخ پسر لب زد و به وسیله بازدم داغش اعصاب مومشکی رو لرزاند. مچهای سفید رو رها کرد و مشغول نوازش طرههای تاریک شد. تارهای بلند و پرپشت تقریبا هرگوشهای از بالش سفید رو مخفی میکردند.
کمی که از آروم شدنش اطمینان حاصل کرد، دوباره دست چپش رو برای لمس پایین تنه تحریک شده جیمین از نرمی داغ فاصله داد. انگشتهای بلندش دور عضو برجسته پیچیدند و ناله پرلذت پسر به لمس بیشتر تشویقش کرد.
پارچه نازک شلوار از رطوبت به برآمدگی چسبیده بود و سرانگشتهای گندمی با هر رفت و برگشت روی طول نبض دار، جریان پریکامش رو تشدید میدادند.
-«هیونگـ-گی مـ-من میـ-میترسم»
پسرکوچکتر که حس میکرد فاصلهای تا سکته کردن نداره، به سختی لب زد. گوشهای از ذهنش آماده دریافت یک ضربه محکم و باران مشت و فریادهای مرد بود. با این حال، کلماتش حرکات دستهای هوسوک رو به یکباره متوقف کرد.
مرد چهرهاش رو به اخمی جمع کرد. هردو ساعدش رو اطراف صورت گلگون دیگری قرار داد و به اندازه کافی از روی جسم لرزان بلند شد. مومشکی با تمام توانش هوای تازه رو به ریههای له و لوردهاش داخل کرد و نفس نفس زد.
-«نگران نباش مینی، هوبی بهت آسیبی نمیزنه، خیلی خب؟!»
مرد بزرگتری همینطور که بوسههای نامرتبی روی صورت زیبای همسرش میکاشت، با صدای خوش آهنگش قلب دیگری رو لرزاند. جیمین مژههای خیسش رو فاصله داد و با تعجب به چهره خوش تراش مردش خیره شد.
تقریبا یک سال از آخرین باری که هوسوک اینطور با صمیمیت صداش میزد میگذشت. همه چیز بعد از ازدواج اونها و سقوط محبوبیت بازیگر دورگه از این رو به اون رو شد.
-«فقط خودت رو به من بسپر عزیزم. قول میدم تا ابد مراقبت باشم و نذارم چیزی بهت آسیب بزنه.»
موقهوهای درحالی که زیرچشمی نیم نگاهی به پرخاش شخص داخل آینه تحویل میداد، زمزمه کرد. دادو فریادهای انعکاس بیش از حد روی مغزش رژه میرفت و اعصاب ضعیفش گره محکمی بین ابروهاش ساخته بود.
موهای مجعدش تاروی برق چشمهای سبزش رو میگرفتند و لبهای بیرنگش به واسطه درخششی، رطوبت بوسه چند دقیقه قبل رو حفظ میکردند.
بی اونکه نگاهش رو از دو تیله خشمگین بگیره، کمر خم کرد و پسری که به وضوح آرام تر از قبل شده بود، بوسید. اینبار اجازه نداد پسرک لبهاش رو چفت کنه و زبانش رو بلافاصله به داخل حفره گرم تاب داد.
-«هوم...»
پسرکوچکتر به تبعیت از حرکات بازیگر، دستهاش رو دور شونههای پهن حلقهکرد و زبانش رو به دیگری سپرد. جسمش به اسارت حلقه دستهای هوسوک دراومد و حلقه براق داخل انگشتش بین تارهای تیره محو شد.
مرد داخل آینه، برای بار آخر مشتش رو به سطح لرزیده کوبید. خشم زیاد غدد اشکش رو به خیس کردن دو تیله یشمی تحمیل کرده بود. سرش رو روی آینه فشرد و ناله آرومی سرداد.
تک تک بوسههایی که خودش روی جسم جیمین میکاشت مثل تیرهایی بودند که قلبش رو پاره پاره میکردند. میدونست به پسرکوچکتر آسیب زده اما خودخواهی اجازه نمیداد مالکیت همسر زیباش رو به کس دیگری بده.
-«اون لعنتی مال منه...تو حق نداری بهش دست بزنی...»
از بین چفت دندان هاش غرید و پلک بست. موجهای درد سرش روفتح کرده بودند و عضلات ساعدش از شدت ضربات بیحس شده بود.
-«پس تماشا کن که چطور همش رو ازت میگیرم!»
زمزمه از لبهای مرد روی تخت جدا شد و عضلات دیگری رو منقبض کرد. انعکاس سرش رو کمی بالاآورد و نگاهش وحشیش رو به مردی که سرش رو در گودی گردن سفید قرار داده بود، خیره شد.
بازیگر همراه نیشخندی که قطعا به یک شیطان تعلق داشت، مشغول لمس تن عریان و تماشا کردن اون بود. چشمهاش طمع رو فریاد میزدند و لمسهاش تاحدودی خشونت حمل میکردند.
تمام مدتی که بالاتنه پسر رو با رد دندانهاش طرح میزد تا زمانی که عضوش رو داخل ماهیچه حلقوی وارد کنه، نگاهش رو از چهره شکست خورده دیگری نگرفت.
پسرکوچکتر غافل از تنش بین اون دو، چشمهاش رو بسته بود و زیر ضربههای عمیق مرد از لذت مینالید. دستها و پاهاش دور تن نیمه برهنه هوسوک حلقه میشدند و قلبش دیوانه وار به سینهاش هجوم میبرد.
-«جیمینا، درد که نداری؟»
موقهوهای درحالی که فاصله بین جسمهاشون رو به حداقل میرسوند، از پسر آشفته پرسید و لبهای صورتی رو بین مال خودش قرار داد. جیمین تنها به تکان دادن سرش اکتفا کرد و با شدت گرفتن ضرباتی که تنش رو روی تخت حرکت میداد، تن صداش رو به حداکثر رسوند.
«خـ-خیلی...آهه...خو-خوبه...!»
شیطان نیشخندی از نیازمندی انسان موردعلاقش به نقاب زد. دستهاش رو به رونهای سفید رسوند و پوست نرم رو در چنگش فشرد. ردهای سرخ سطح حساس رو طرح زدند.
طولی نکشید که از حس فوق العاده حفره داغ پسر به نفس نفس افتاد. جیر جیر تخت بین حرکات وحشیانه شیطان گرسنه گم میشد. پسری که زیر سایهاش با چشمهای خمار اشکی از لذت به خودش میپیچید، بیشتر زیر وزنش پرس کرد و مشغول بوسیدن موهاش شد.
یکی از دستهاش رو از رونهای زخمی فاصله داد و گردنی که نقش راهرویی برای ورود و خروج محدود هوا رو ایفا میکرد، در مشتش چلوند. پسر با حس خفگی دور گردنش، شوکه چشمهای درشتش رو به نیشخند ترسناک مرد دوخت و دستهاش رو از کنار سرش بلند کرد. به انگشتهای بلند و رگدار همسرش چنگزد و اصواتی که در تشکیل کلمات شکست میخوردند از بین لبهاش بیرون داد.
مرد ضربه دیگری داخل جسم لرزان کوبید و لب پایینش رو لیسید. حلقه انگشتهاش رو با دیدن رود اشک دیگری تنگ تر کرد و لذتمند به دست و پا زدن مومشکی خیره موند.
بیش از قبل خم شد و برای باردوم نفس ناچیز دیگری رو با سنگ وزنش به انتها رسوند. توجهی به داد و فریادهای انعکاس مزاحم که قصد نجات دادن پسر کوچکتر رو داشتند، نکرد و نیمفاصله بین لبهاشون رو به صفر رسوند:
-«تو از حالا فقط مال منی جوجه کوچولو.»
*****
بازگشت پوشش تاریکی در گوشه کنار اتاق به چشم میخورد. چراغهای سقفی و لوستر مدرن، خالی از هرگونه نوری به خواب رفته بودند. پرده حریری بلند تا اواسط پنجره رو میپوشاند تا گیس مهتاب، بخش قابل توجهی از پارکت تیره رو زیر خودش بگیره.
تارهای مهتاب قفسههای خالی کتابخانه دیواری سفید رو پرمیکردند و پس از گذر از مبلمان نو، روی ملحفههای کثیف تخت مینشستند. پارچههای چروکیده اطراف پایههای بلند گسترده بودند و تکههایی از لباس تعادل رنگی شیری رو برهم میزد.
موقهوهای، جین مشکی رنگش رو از فاصلهای نزدیک به پای چپش بلند کرد. فلز کمربند نقرهای زیر نور مهتاب برق میزد و تصویر چشمهای خوشرنگش رو به بار میآورد.
پارچه تیره رو همراه باقی لباسها که بیشترشون متعلق به تن روی تخت بودند، بلند کرد و به طرف کمد رفت. جوری که پارچههای تَر با تیشرت سرمهایش تماسی نداشته باشند، قدم برمیداشت و ضرب قدمهاش بین خروپوفهای کمرنگ پسرکوچکتر گم میشدند. کمر خم کرد و لباسهای کثیف رو داخل سبد مخصوص انداخت.
روی پاشنههای برهنش چرخید و پس از چک کردن جسمی که زیر پارچه ضخیم روتختی به سختی قابل تشخیص بود، گردنش رو زاویه داد. جیمین پس از رابطه نسبتا خشن به خواب عمیقی رفته بود و مرد مجبور شد خودش تن غرق در کام و عرق همسرش رو تمیز کنه.
-«تا کی میخوای با این بازی لعنتی عذابم بدی؟»
صدای مرد محبوس، پردهگوشش رو لرزاند. شانهها رو بالا داد و نیم نگاهی به طرف راست انداخت. در زاویهای قرار داشت که تنها لامپهای درخشان آینه در قاب نگاهش قرار میگرفتند.
-«تازمانی که به اندازه کافی از عذاب کشیدنت لذت ببرم؟»
صادقانه پاسخ داد و کف بیحس شده پاهاش رو روی پارکت کشید. جسمش رو به جلو هل میداد و با چشمش انتظار دیدن انعکاس رو داشت. طولی نکشید که با تصویر خودش رو در زاویه نچندان واضحی از سمت راست آینه ملاقات کنه.
موقهوهای سرش رو به پایین انداخته بود و همراه دستهایی دو طرف پهلوش، چهرهاش رو از هر نظری مخفی نگه میداشت. با کمی دقت میشد متوجه لرزش تن گرگفتهاش شد.
-«هوممم...برنامه داشتم یکی یکی جلوت از خردشون کنم، پس...»
مردی که تاریکی تقریبا جسمش رو میبلعید، درحالتی متفکرانه زمزمه کرد. نجوای کوتاهی به اندازهای که درگوشهای دیگری پخش بشه بلند بود. انعکاس همراه چهره شکستخورده و ضعیفی، سرش رو بالاآورد و قدمهای مرد به طرف کتابخانه رو دنبال کرد.
هوسوک دیگر آهسته و درکمال آرامش قدم برمیداشت. محتاط پایههای فلزی مبل ال شکل رو دور زد و با رسیدن به قفسههای سفید، ایستاد. هومی کشید و چونهاش رو با ناخنهای دست چپش خاروند. دستدیگرش رو برای لمس جسمی که زیر سایههای قفسه مرکزی پنهان بود، جلو برد.
-«میخوای چه غلطی کنی...؟»
اسیر آینه با بهت لب زد و سعی کرد احتمالات بدی که از دیدن تکه چوب تیز بین انگشتهای مرد به ذهنش هجوم میبردند، نادیده بگیره. مردی که بین تنهای مختلف سبزِ داخل چشمش حرکت میکرد، نیشخندی زد.
از داخل آینه، چیزی بجز دندانهای تیزش که زیر مهتاب درخششی غیرطبیعی سطحشون رو صیق میداد، قابل دیدن نبود. بزاقش رو به سختی قورت داد. تپشهای قلبش با هرقدمی که هدف به طرف تخت میرفت، به طرز دیوانه واری افزایش پیدا میکرد؛ تا حدی که انگار ماهیچه پرتحرک خودش رو به دیواره های سرش میکوباند.
-«عوضی...عوضی حتی فکرشم نکن!»
فریادی که بافتهای تنش رو میشکافت سرداد و با تمام تنش به سطح مقابلش ضربه زد. اما مرد مثل یک مجسمه سنگی، بیتوجه وزنش رو به تخت داد.
کمرش رو جلو کشید و تاجایی که نورمهتاب رو از چهره الهه گونه پسرک بدزده، به پیشروی ادامه داد. پسر به پهلو دراز کشیده بود و موهای بلندش بخشهای زیادی از صورتش رو میپوشاندند.
انگشتهای سفید و کوچکش نزدیک لبهاش قرار داشت و یک غنچه گلبهی با فاصلهای محدود، گذرگاهی کوچک برای هوا ساخته بودند. جسم برهنه با هرورود هوای گرم به داخل بدنش، آرام بالا پایین میشد.
شیطان دستهاش رو بالا آورد. ساعد راستش رو همراه با قطعه چوب تکیهگاه قرار داد. انگشتهای دیگرش رو به طرف نیمرخ درخشان پسرک کشید. سرانگشتهای کارامل رنگش روی پوست برفی مومشکی دایرههای خیالی رسم میکردند.
کمی که از نوازش سطح نرم لذت برد، دست دیگرش رو بالاآورد. ایستادن بدون تکیهگاه در اون حالت دشوار بود، پس تصمیم گرفت سرعت بیشتری به ماهیچههاش تحمیل کنه.
لبه تیز چوب رو مقابل چشمهاش بالا گرفت. در منظره چشمهاش، سطح تیره نیمرخ پسر رو کاملا دربرمیگرفت. خنده سرمستانهای سرداد و همینطور که پیشونیش رو از حرص سروصدای دیگری چین میداد، لبه تیز چوب مثلثی رو جلو برد.
تیزی رو تا زیر گردن سفید که با لکههای ارغوانی برچسب خورده بود، پایین آورد. تماس سطح شیری با تیغه نازک خراش کوچکی ساخت. قطرات خون مثل جوانههای بهاری از خاک پوست پسرک سربیرون آوردند و جریان ظریف گردن روشن رو به سرخی کشاند. هرثانیه فشار انگشتهای عسلی روی سطح شکننده بیشتر و به عمق زخم افزوده میشد.
-«بهش دست نزن!!!»
قاباطراف آینه همراه با فریاد بلندی که رگهای برجسته پیشونی و گردنش رو به مرز انفجار نزدیک میکردند، خراش خورد. شیطان ابرویی بالاانداخت و زیرچشمی به فلزی که با ترک های کوچک تزیینمیشد خیره موند.
مرد مثل یک مجنون دیوانه تمام تنش رو به آینه میکوبید و لرزهای شدیدی به جون بدنه خارجی میانداخت.
-«داری مثل مردای عاشق بازی میکنی کوک! قصد داری کی رو گول بزنی؟»
شیطان همینطور که چوب خیس از خون رو از زخم پسر کوچکتر فاصله میداد، طعنه زد. مسیری که رفته بود رو پس از چک کردن خون ریزی محدود گردن سفید برگشت.
خیلی زود مقابل آینه قرار گرفت و مردی که با موهای آشفته، مثل یک دیو تمام تنش رو با کوبیدن به آینه زخمی کرده بود، زیر نگاه تحقیروارش گرفت. مثلث خونین میان انگشتهاش محبوس بود.
تکه سبک رو تا جایی که زبانش بتونه ذرات سرخ رو از روی تنهاش بلیسه، بالا آورد. ماهیچه داغ رد قطرات خون رو به خوبی پاک میکرد. اما انعکاس آشفته بی توجه به اون، مدام به اطراف خم میشد تا ردی از پسر روی تخت پیدا کنه.
-«نترس، زندست. البته که قصدم ترسوندنت بود، ولی...»
همینطور که انگشتهاش رو بیشتر روی فرورفتگیهای تیز چوب میفشرد، خبر داد. زخمهای عمیقی روی پوست تیرهپهنای دستش کشیده شدند. مرد مقابلش کمی آرامتر از قبل، به شدت نفس نفس میزد و پوستش رو با عرق مرطوب میکرد.
صاحب اصلی قاب طلایی به وضوح رنگی از موج آرامش رو گوشه تیلههای یشمی تشخیص میداد. آخرین لیس رو به انگشت اشارهاش زد و همینطور که دستش رو با شتاب به سطح صیقلی میکوبید، رشتهکلامش رو کامل کرد:
«ولی فکنم اینجوری بیشتر بهم خوش میگذره پس برنامم رو عوض کردم!»
چوب مثلثی شکل به واسطه قدرت زیاد دست مرد تا انتها درون آینه فرورفت و سطح شفاف مثل موجی یک دست از دریا، شکسته شد. جایی درست روی صورتِ انعکاس، ترکهای بزرگ و کوچک همراه فریاد وحشتناکی که از درد دریده شدن نشات میگرفت، متولد شدند.
در یک چشم به هم زدن آینه هالیوودی همراه با دنیایی که پشت سرش حمل میکرد و مردی که داخلش از درد نعره میزد، خرد شد و تکههای ریزش روی زمین ریخت. قطعات بزرگ از روی قاب زمخت سقوط میکردند و اصوات بلند در برخورد با دیوارها میپیچید. آخرین فریاد از تکه بزرگی که روی قاب خالی سر میخورد، بلند شد. به پارکت برخورد کرد و روی پای مرد متلاشی شد. دنیای آینه درسکوتی ابدی فرورفت.
-«هوسوکی حالت خوبه؟!»
کلمات به تنی متزلزل و لرزان پیچیدند و پس از سکوت لرزان، پرده گوش مردی که بی هیچ حالتی روی لبهاش به جای خالی آینه خیره بود، لرزید. پسری که به خاطر صدای وحشتناک شکستن آینه از خواب پریده بود، بیتوجه به زخم روی گردنش از جا پرید.
پارچه سفید رو دور شونههاش پیچید و همراه پاهای کم جونش روی پارکت سرد دوید. نزدیک شانه راستی مرد متوقف شد و همراه چشمهای درشتی که نگرانی رو داد میزدند، به ساعد خونی چنگ زد:
-«هوسوک چی شده؟! چرا آینه...»
با حس نیرویی که از پشت به جلو هلش میداد، بی اختیار در آغوش شخص بزرگتر فرو رفت. موقهوهای با حوصله بدنی که در عمق روتختی بزرگ غرق میشد، بین بازوهاش حبس کرد.
پسر به تبعیت از مرد دستهاش رو دور کمر دیگری پیچید و چیزی نگفت. تپش پر از آرامش قلبی که درون سینه همسرش قرار داشت، نخ سکوت رو به لبهاش دوخته بود.
مرد سرش رو جلو برد و لبخند ملیحی زد. مشغول بوییدن تارهای پرپشت، چشمهای یشمی رنگش از برق اشتیاق صیقل خوردند. آهسته انسان مورد علاقش رو بین سینه و دستهاش پرس کرد و لب زد:
-«چیزی نیست کیتن... فقط میخواستم مطمئن بشم دیگه چیزی نمیتونه بهت آسیب بزنه.»
شیطان بخش آخر جملهاش رو با تنی پایین، همینطور که تکههای خرد شده آینه رو زیر نظر داشت، به زبان آورد. لامپهای پرنور آینه شکسته تمثیل زیبایی از آغوش ساختند اما اینبار انعکاسی میان حلقه نورانی دیده نمیشد.

Reflection' BTS'6'Ver Mini Fic-FullWhere stories live. Discover now