Part 1

240 35 36
                                    

هوای بارونی باعث بلند شدن بوی خاک شد
دختر به عشق چندین و چند ساله اش نگاه کرد
با صدایی بغض آلود گفت:من دیگه نمیتونم
پسر که با تک تک کلماتی که از دهان دختر میومد تَرَکی جدید به قلبش میخورد با لبخند تلخی که بر روی لب داشت گفت:فرشته ی من،مطمئن باش که من-

همون لحظه صداش کردن:
جنییی!دختر تو کجایی؟!دیر شده!بیا دیگه!
جنی که با رمانی که داشت میخوند فاز گرفته بود،با عصبانیت تبلتش رو انداخت کنار و رفت سمت منبع صدا
گفت:چیه لیسا؟چی میخوای؟
لیسا یکم سکوت کرد بعدش گفت:جنی من رئیستم!با من درست حرف بزن!و جایگاه خودتو بدون!دو بار باهات خوب رفتار کردم پررو شدی!آماده شو و برو سر کارت!تا یه ربع دیگه آرایشگاه رو باز میکنیم،امروزم کلی مشتری داریم!اینم بدون که چون زودتر اومدی ارایشگاه دلیل نمیشه بتونی سرتو بکنی تو تبلتت و به کارِت اهمیت ندی!فهمیدی؟
جنی سرشو انداخت پایین گفت:بله...معذرت میخوام
لیسا یه نفس عمیق کشید و گفت:اشکال نداره ولی دیگه تکرار نشه!
جنی:چشم!
لیسا:من فعلا باید برم بیرون یه کاری دارم تا ساعت ۲ برمیگردم!جنی حواست به اینجا باشه
جنی:چشم خانم!
لیسا:فعلا خداحافظ
جنی:خداحافظ
***
درحال امضا کردن یه سری قرارداد بود که دید دوست پسرش داره به سمت در خونه میره
گفت:کجا میری کوک چی شده؟
کوک:نگران نباش نامی!دارم میرم تتو بزنم
نامجون عینکش رو در آورد و یه نفس عمیق کشید و گفت:کوک همینطوریش دستت پر از تتوعه!بسه دیگه!
کوک:اولا اینکه هنوز یه دستم خالیه و میخوام رو اون تتو بزنم بعدشم این خواسته ی منه!بدن منه!تو هم کسی نیستی که به من بگی چیکار کنم یا چیکار نکنم!
نامجون عینکش رو دوباره زد و گفت:به من چه اصلا!برو هرکاری میخوای بگن!
کوک سریع رفت و در رو پشت سرش بست!
با خودش داشت میگفت:یعنی چرا نامجون اینطوری شده؟اون مثل قبلا نبود!سرد شده!بی اعصاب شده!تو مخ شده!
خوشبختانه داشت میرفت پیش تتو آرتیست مورد علاقه اش که همیشه به حرفاش گوش میداد
اون تتو شاپ نزدیک خونه شون بود
برای همین بعد از ۵ دقیقه پیاده روی رسید
اومد داخل
رفت اون جایی که تتوییست مورد علاقه اش بود
ولی انگار مشتری داشت
یه دختر
البته شایدم دوست دخترش بود
چون همزمان که برای دختره تتو میزد با هم میخندیدن
کوک رفت نزدیکشون و گفت:سلام یونگی!
یونگی سرشو آورد بالا و گفت:عه کوکی!چطوری؟
کوک:خوبم...یعنی نه زیاد
یونگی دستمال رو روی تتو دختر کشید و گفت:چرا؟
کوک:میخوام روی اون یکی دستم تتو بزنی و یکم باهات حرف بزنم
یونگی:باشه حتما!
دختر بلند شد و گفت:کثافت میسوزه!
کوک یکم تعجب کرد
اون کی بود که اینطوری باهاش حرف میزد؟
یونگی:تتو همینه دیگه!مگه اولین بارته میزنی؟
دختر با عصبانیت گفت:نه ولی فکر میکردم دیگه از دومین تتو به بعد درد و سوزشش عادی میشه!
یونگی خندید و گفت:حالا انقدر رو مخم نرو و گمشو برو پی کارت!
دختره هم خندید و گفت:پسره ی دیوونه!
داشت میرفت که یونگی گفت:لیسا اونجایی که تتو زدم رو چرب کن!اگه نکنی دوباره تتوت خراب میشه و اون موقع دیگه درستش نمیکنم
لیسا گفت:باشه!
بعدش رفت بیرون
یونگی:خب کوکی رفت دیگه،بشین!خب چه میخوای برات بزنم؟
کوک نشست،موبایلشو در آورد و رفت تو گالریش
بعد از پیدا کردن اون عکس موبایلشو به یونگی نشون داد و گفت:من میخواستم رو بازوی اون یکی دستم اینو تتو کنم!
یونگی:سیاه سفید یا رنگی؟
کوک:رنگی!گل رزه دیگه!قرمز باشه!البته شاخه اش رو سبز کن
یونگی:حله!
یونگی داشت وسایل و رنگ ها رو آماده میکرد که کوک گفت:ببخشید میپرسم ولی...اون دختره کی بود؟اخه مثل بقیه باهات حرف نمیزد
یونگی:اون لیسا بود دوست صمیمیم!
کوک:اهان همون که گفتی تایلندیه؟
یونگی:اره همونه!
یونگی نشست و گفت کوک آستینتو بده بالا
کوک. داد بالا و یونگی کارش رو شروع کرد همزمان حرف هم میزدن
کوک:خوشبحالتون!چه دوستی باحالی و چه شوخی های باحالی!
یونگی:مگه دوست صمیمی نداری؟
کوک:چرا ولی نمیتونم اینطوری باهاش شوخی کنم
یونگی:چرا؟
کوک:اخه اون از این آدماست که عاشق هنره و روحیه ی لطیفی داره خیلی آدمی نیست که اهل خوشگذرونی باشه
یونگی:کار هنری هم میکنه؟
کوک:اره... نقاشی میکشه!تو سبک های مختلف
یونگی:خب بنظرم تو باید خوشحال باشی که یه دوست هنرمند داری!حالا اسمش چیه؟
کوک:تهیونگ!
یونگی:تهیونگ....اسمش قشنگه!
کوک:اسم تو هم قشنگه یون!
یونگی:نه بابا کجاش قشنگه؟!راستی تو ناراحتیت واسه ی این بود؟که دوستت اهل شوخی خرکی نیست؟
کوک:نه...موضوع نامجونه!آخه جدیدا-اخخ!
یونگی:چی شد؟درد گرفت؟
کوک:یکم درد داشت این تیکه اش ادامه بده!
یونگی:خب داشتی میگفتی جدیدا چی شده؟
کوک:من و نامجون شاید این روزا جدا بشیم...
یونگی:عه چرا؟!شما دوتا که میمُردین بدون هم
کوک:جدیدا خیلی سرد شده!الکی گیر میده!همش سرش تو کاره!یه ذره هم برام وقت نمیذاره
یونگی:کوکی من نمیگم کاملا حق با نامجونه یا تو حق ناراحت شدن نداری....ولی خب تو یه شرکت خیلی بزرگ کار میکنه و ترفیع هم گرفته طبیعیه کاراش زیاد باشه و فشار و استرس روش باشه!بنظرم درکش کن و مطمئن باش اگه درکش کنی اونم بهتر میشه تا اینکه همش سرش غر بزنی و حتما تو یه وقت اضافی بشین باهاش حرف بزن
کوک:یونگی تو باید مشاور میشدی!
یونگی خندید و گفت:جدی؟
کوک:اره!تو چطوری انقدر خوب درک میکنی؟
یونگی:من کلا کتابای روانشناسی زیاد میخونم تقریبا شناختن آدما و جوری که باید باهاشون رفتار کرد و میفهمم
کوک:اووه چه خفن!
یونگی:نه بابا خفن نی...هر کسی میتونه
کوک:راستی یونگی
یونگی:هوم؟
کوک:تو چرا تتو نمیزنی؟
یونگی:من دوست دارم واسه بقیه تتو بزنم نه خودم!یعنی خوشم نمیاد بزنم...یجورایی دوست دارم پوستم صاف بمونه!
کوک:پوست سفید و نرمی هم داری!حق داری
یونگی خندید
کوک:یونگی تو هنوز سینگلی؟
یونگی:اره!نمیدونم با کسی هنوز اونقدر حال نکردم
کوک:یونگی!
یونگی:بله؟
کوک:میتونم یه چیزی رو بهت بگم؟
یونگی:اره...بگو
کوک سرشو انداخت پایین
معلوم بود ناراحته
یونگی:چی شده کوکی!؟
کوک:نامجون....
یونگی:نامجون چی؟
________________
این از پارت اول
امیدوارم خوشتون اومده باشه
اگه سوالی داشتید تو کامنتا بپرسید
و ووت و کامنت یادتون نره
<3

Moon and sun|ماه و خورشیدOnde histórias criam vida. Descubra agora