Part 2

170 26 16
                                    

کوک:نامجون....
یونگی:نامجون چی؟
کوک:حس میکنم داره بهم خیانت میکنه
یونگی:چرا اینجوری فکر میکنی؟
کوک:اخه دیدم پشت تلفن داره با یکی حرف میزنه ولی بهش میگفت:عزیزم نگران نباش زود میبینمت...
یونگی:نمیدونم....ولی بنظرم خیلی زود قضاوتش نکن کوک
کوک:خیلی واضح داره خیانت میکنه و معلومه از من بدش میاد
یونگی:نمیدونم هر کاری دوست داری بکن...زندگی خودته ولی بنظرم اول باهاش حرف بزن
***
ساعت رو نگاه کرد
بعدش یه لبخند بزرگ روی لبش اومد
ساعت کاریش تموم شده بود
بالاخره میتونست بره خونه
سریع با خوشحالی رفت و لباسای کارشو در آورد و لباسای خودش تنش کرد
اومد بره که لیسا رو دید
تعظیم کرد و گفت:خداحافظ خانم مانوبان
لیسا:جنی وایسا!
جنی که داشت میرفت بیرون یهو وایساد
لیسا از جاش بلند شد و اومد سمت جنی
یه نفس عمیق کشید و گفت:ببخشید
جنی با تعجب گفت:چی؟!
لیسا:معذرت میخوام!صبح خیلی باهات بد رفتار کردم
جنی:مشکلی نیست...حق داری خب شما رئیسی و کار زیادی داری
لیسا:ولی جنی دلیل نمیشه اینطوری باهات حرف بزنم...میخوام برات جبرانش کنم!
جنی:ولی لازم نیس-
لیسا:فردا صبح ارایشگاه تعطیله!ولی تو کلید داری دیگه!فردا صبح ساعت ۹ بیا
جنی نمیدونست چی بگه
یکم گیج شده بود
این چیزی نبود که عذرخواهی بخواد
ولی خب نمیخواست درخواستشو رد کنه
پس قبول کرد
جنی لبخند زد و گفت:حتما میام ممنون
***
عصر بود
هوا بارونی بود
میزش جلوی پنجره بود برای همین راحت منظره رو میدید
کاغذ که رو میزش بود
حدود ۱۲۰ تا مداد رنگی هم تو جعبه کنارش بود
داشت منظره ی رو به روش رو نقاشی میکرد
آهنگ ملایمی که گذاشته بود خیلی حس آرامش میداد
اون از این کار خوشش میومد
عاشق هنر بود و هنری که بیشتر تر از همه عاشقه نقاشی بود
هر وقت عصبی،ناراحت یا خسته میشد نقاشی خیلی بهش کمک میکرد
داشت لذت میبرد
که یهو آهنگ قطع شد
گوشیشو نگاه کرد و دید دوست صمیمیش داره زنگ میزنه
گوشی‌ رو برداشت و گفت:سلام کوکی خوبی؟
کوک با صدای گریون گفت:تهیونگیییی
تهیونگ نگران شد
کوک کسی نبود که انقدر راحت گریه کنه
با نگرانی گفت:کوکی چی شده؟
کوک:با نامجون....قهر کردم....جایی رو ن-ندارم....میشه...بیام پیشت..؟
تهیونگ:اره کوک بیا!
کوک:مرسی....پس...فعلا...خداحافظ
کوک قطع کرد
تهیونگ مداد رنگی هاشو تو جعبه گذاشت و کاغذ جلوش رو هم تو کشو
فقط قبل از اینکه بره یه عکس از اون منظره گرفت چون شاید خیلی دیر دوباره بارون بیاد
عکس رو گرفت و از اتاقش رفت بیرون
یکم تو آشپزخونه اش قدم زد
که یادش اومد کوک خیلی از نوشیدنی های انرژی زا خوشش میاد
تهیونگ اهل این نوشیدنی ها نبود ولی به خاطر کوک همیشه چند قوطی تو خونه اش داشت
یه قوطی هایپ و یه شکلات برداشت و گذاشت روی میز جلوی مبل
خیلی زود کوک رسید
تهیونگ در رو باز کرد
دید کوک زیر بارون خیس شده و داره گریه میکنه
تهیونگ دست کوک رو گرفت و آوردش داخل‌خونه
بغلش کرد
به خاطر بارون کاپشن کوک خیس شده بود و کفشاش گلی بودن
اما تهیونگ اهمیت نداد که لباس خودشم خیس شد یا زمین خونه اش گلی شد
تنها چیزی که براش مهم بود حال بهترین دوستش بود
کوک:ب-بخشید....
کوک سریع فهمید که با کفش اومده
کفشاشو در آورد
تهیونگ:اشکالی نداره کوکی
تهیونگ دَرِ خونه رو بست و کمک کوکی کرد و کاپشنش رو دربیاره
کوک و تهیونگ رو مبل نشستن
تهیونگ:کوکی بیا نوشیدنی و شکلات مورد علاقه ات رو گذاشتم...گفتم شاید حالت بهتر بشه
کوک لبخند زد و گفت:ممنونم تهیونگییی
تهیونگ:حالا بگو چی شده کوک
کوک سرشو انداخت پایین و گفت:از نامجون بدم میاد
تهیونگ:اخه چرا به هم زدید؟شما دو تا خیلی عاشق هم بودید
کوک:چند وقتیه....میبینم به یکی میگه:نگران نباش...میام پیشت...زود منو میبینی
تهیونگ اومد به کوک دلیلش رو بگه
ولی شاید نامجون نمیخواستم فعلا کوک بدونه
ولی کوک داشت اذیت میشد
تهیونگ:کوکی....
کوک:بله؟
تهیونگ:خب...یه چیزی هست که...نمیدونم بهت بگم یا نه...
کوک خیلی کنجکاو شده بود
یعنی تهیونگ چیو میخواست بگه
مربوط به نامجون بود؟
یا دوستشون؟
کوک دست تهیونگ رو گرفت و گفت:تهیونگ بهم بگو!تو باید همه چیز رو بهم بگی!
تهیونگ یکم به کوک نگاه کرد و گفت:
__________________
اگه خواستین ووت بدید و کامنت بذارید

Moon and sun|ماه و خورشیدWhere stories live. Discover now