part 9

57 12 4
                                    

یونگی یکم استرس گرفت و گفت:ت-ته....دوسم داری؟
تهیونگ یکم تعجب کرد و گفت:معلومه که دوستت دارم...چطور؟
نفس و ضربان قلب یونگی تندتر شد
یونگی:ته...من...
تهیونگ:تو چی؟
یونگی:هیچی ولش کن
***
جیمین یه نفس عمیق کشید و گفت:ببین...اگه با خودش بیای خیلی بهتر میتونم کمکتون کنم
لیسا:آقای پارک جنی اصلا نیست...نه دیگه میاد سرکار نه تو خونه قبلیشه...خونه شو...شماره تلفنش و همه چیشو عوض کرده و من نمیتونم پیداش کنم
جیمین:سعی کردی باهاش حرف بزنی؟قبل از اینکه از خونه بیرونت کنه؟
لیسا:اره ولی بنظرتون جواب داد؟قطعا نه...
جیمین یکم فکر کرد و گفت:لیسا...مگه نگفتی خواهر تهیونگه؟
لیسا:چرا...
جیمین:خب چرا از تهیونگ نمیپرسی؟
لیسا:خب....نمیدونم....
جیمین:ازش بپرس لیسا...
لیسا:اگه نشد چی؟
جیمین:خب اگه نشه...یعنی احتمالا دیگه نتونی پیداش کنی و باید باهاش کنار بیای که واسه اونم وقت بگیر و با کمک هم حالتو بهتر میکنیم
جیمین لبخند زد و دستای لیسا رو گرفت و گفت:قبوله؟
اشک چشمای لیسا رو پر کرده بود و معلوم بود که داشت جلوی اشکاشو می‌گرفت
لیسا:...نمیدونم....
***
کوک:نامجون!!!
نامجون:بله؟
کوک نشت کنارش و گفت:نامجون میدونی که من زیاد تتو میزنم
نامجون یکم گیج شد و گفت:اره...خب چیکار کنم؟
کوک:خب...من با یکب از تتوییست هاش صمیمی بودم و خیلی باهام حرف میزد و حالمو بهتر میکرد
نامجون:چه خوب...
کوک:میشه دعتوش کنم خونه‌مون؟
نامجون:به چه مناسبتی اونوقت؟
کوک:میخوام یکم باهاش حرف بزنم
***
صد در صد امروزم واسش خسته کننده بود مثل همه ی روزا
ولی این بار فرق داشت
خیلی عصبی تر بود
امشب وقتی رسید خونه با عصبانیت اومد و در رو پشت سرش کوبید و کتش رو پرت کرد یه طرف و یه بطری مشروب برداشت و مثل این روانیه سرمیکشید
که یهو دستش کشیده شد
هوسوک دستشو کشید و بطری رو گرفت و گفت:جیمین حالت خوب نیستا!چی شده؟
جیمین با عصبانیت گفت:به تو چه؟اره حالم خوب نیست میخوای چیکار کنی؟چیکار میتونی بکنی؟
هوسوک جیمینو بغل کرد و گفت:عشقم توروخدا آروم باش...لطفا آروم باش
جیمین یکم آروم تر شد
هوسوک:جیمین میشه بگی چی شده؟...چند روزیه که واقعا رفتارت بد شده
جیمین:هوسوک...واقعا شغلم داره اذیتم میکنه...قبلا خیلی دوستش داشتم...
هوسک دست جیمین رو گرفت و با هم روی مبل نشستن
هوسوک:چی اذیتت میکنه؟
جیمین:آدما...هوسوک درد و دلای آدما...خیلی ناراحتم میکنه..فکر کن روزانه کلی آدم بیاد....یکی افسردگی داره یکی عشقش رو از دست داده یکی مادرشو از دست داده یکی بچه شو از دست داده یکی میخواد خودشو بکشه و...شنیدن اینا...اونم هر روز خیلی ناراحتم میکنه...اکثرا پیشم گریه میکنن چون تو خونه ی خودشون نمیتونن...میان ازم کمک میخوان ولی به راه حل هام گوش نمیدن
هوسوک بغلش کرد و گفت:میخوام استعفا بدی؟
جیمین:واقعا دارم بهش فکر میکنم...ولی بعد کجا کار کنم؟
هوسوک:بیا تو کافه ی من کار کن...اونجا واقعا جای آرامش بخشیه و توش میتونی لذت ببری
جیمین لبخند زد و هوسوک رو بوسید و گفت:عشقم ببخشید سرت داد زدم...واقعا اعصابم داغون بود
***
تهیونگ:یونگی...یادته میخواستی یه چیزی بهم بگی؟
یونگی:اره...
تهیونگ:میشه بگی؟
یونگی:نه..ولش کن
تهیونگ:یونگی من دوستت دارم...
یونگی:اگه بگم دیگه قرار نیتس دوستم داشته باشی
تهیونگ:خب بگو دیگه یون...قول میدم هر چی باشه من بازم دوستت دارم
یونگی:تهیونگ من..یه چیزی رو راجع به گذشته ام بهت نگفتم...که بنظرم باید بگم
______________________________________
وای واقعا ریدم با این فیک نوشتنم
ولی خب‌

Moon and sun|ماه و خورشیدWhere stories live. Discover now