Part 5

133 26 35
                                    

کوک:چی میخوای؟
نامجون:میخوام همه چیو برات توضیح بدم
کوک:توضیح بده
نامجون نشست کنار کوک و گفت:کوک تو واقعا فکر کردی من بهت خیانت کردم؟
کوک:نه فکر نکردم...مطمئنم
نامجون:آخه چرا همچین فکری میکنی؟
کوک:میدونی چندبار صداتو شنیدم که داری پای تلفن قربون صدقه ی یکی میری؟
نامجون خندید و گفت:خرگوش احمق
کوک:چی گفتی؟!
نامجون:اون دختربچه،بچه ی خواهرم بود من همیشه باهاش اینطوری حرف میزنم چون باباش مرده میخوام این کمبود پدر رو کمتر احساس کنه
کوک:اصلا مگه خواهرت بچه داره؟
نامجون:اره...
کوک با تعجب گفت:واقعا؟!خب چرا زودتر بهم نگفتی؟
نامجون:مگه تو فرصت میدی؟
***
تهیونگ از خواب بیدار شد و اولین کاری که کرد پیام دادن به یونگی بود
تهیونگ:سلام یونگی...چطوری؟
یونگی سریع جواب داد:سلام ته!خوبم تو خوبی؟میگم مشکلی که نداره ته صدات کنم؟
تهیونگ:نه نه راحت باش
یونگی:ته...گفته بودی سئول زندگی میکنی؟
تهیونگ:اره
یونگی:منم سئولم!
تهیونگ:واقعا؟
یونگی:اره...میخوای امروز همو ببینیم؟
تهیونگ:واقعا؟انقدر زود؟
یونگی:اره خب...میدونم کلا یه هفته از آشناییمون گذشته و خب بنظرم همو از نزدیک ببینیم بهتره
تهیونگ:راست میگی منم خیلی دیدم که آدما با عکس های فیک و ادیت شده با هم ارتباط میگیرن و وقتی همو میبینن همه چی خراب میشه
یونگی:اره درسته!و خب تو عکس پروفایل هم نداری من هیچ ایده ای ندارم چه شکلی هستی
تهیونگ:خب پس امروز همو ببينيم...منم موافقم
تهیونگ:راستی گفتی امروز؟تو کاری نداری؟
یونگی:نه دیگه امروز تتوشاپ تعطیله
تهیونگ:عالیه!خب کجا همو ببینیم؟
یونگی:تو کجا دوست داری؟
تهیونگ:بریم پاساژ xxx
یونگی:عالیه اتفاقا خونه ی منم نزدیک همونجاست
تهیونگ:خوبه!خب ساعت چند بریم؟
یونگی:الان تقریبا ساعت ۲ عه...۲ و نیم خوبه؟
تهیونگ:اره عالیه
یونگی:ببین هر کدوممون زودتر رسیدیم بریم طبقه ی سوم
تهیونگ:اونجا که کافی شاپ و رستورانه؟
یونگی:اره همونجا...فقط از همین الان به هم بگیم چه لباسی میپوشیم که همو راحت تر پیدا کنیم
تهیونگ:موافقم...نظرت چیه لباسای تک رنگ بپوشیم؟
یونگی:عالیه...من مشکی میپوشم
تهیونگ:من کرمی
یونگی:پس میبینمت
تهیونگ:فعلا
تهیونگ موبایلشو گذاشت رو میز و با ذوق رفت سمت کمد لباسیش
حسی که داشت غیر قابل توصیف بود
آشنایی با یونگی براش بهترین خوشحال کننده ترین اتفاق بود
تو این یه هفته متوجه شدن که خیلی با هم فرق میکنن ولی به طرز عجیبی مکمل هم بودن و این تفاوت هاشون باعث اختلاف بینشون نشد
تهیونگ یه شلوار جین و تی شرت کرمی پوشید و یه کت بلند هم روش
تو آیینه قدی خودشو نگاه کرد و کتش رو صاف کرد
عطر با رایحه ی قهوه اش رو زد
کلا اهل عطر های شیرین بود ولی بنظرش اومد برای این تیپش عطر قهوه بهتر بود
موبایل و کیف پولش رو گذاشت تو جیبش و از خونه زد بیرون
خوشحالی بیش از اندازه ای داشت
سر راهش یه گل فروشی رو دید که گل رز سیاه میفروشه
یادش اومد که یونگی عاشق رنگ مشکیه
بدون حتی فکر کردن به قیمت گل،یه دسته گل رز سیاه خرید و رفت سمت پاساژ
طبق معمول اونجا خیلی شلوغ بود
سریع سوار یه آسانسور شد و رفت طبقه ی سوم
اومد بیرون و درحالی که راه می‌رفت بقیه رو نگاه می‌کرد
داشت دنبال یونگی می‌گشت ولی پیداش نکردن
بعد از چند ثانیه دید گوشیش زنگ میخوره
یونگی بود
یعنی میتونست برای اولین بار صدای یونگی رو بشنوه؟یکم استرس داشت ولی جواب داد و گفت:یونگی؟
همون لحظه گوشی قطع شد دست های یکی رو روی شونه اش حس کرد
برگشت و همونجا خشک شد
رو به روش،زیبا ترین پسری که تو زندگیش دیده بود رو ملاقات کرد
موهای مشکی،پوست سفید،چشمای وحشی گربه ای و لبای نرم
تهیونگ اونقدری محو صورت یونگی شده بود که اصلا به استایل و بدنش نگاه نکرد
بدون اختیار دستاش رو روی لپای نرم یونگی گذاشت و گفت:چقدر زیبایی....
یونگی خیلی سریع لپاش صورتی شد و گفت:تو خیلی زیبا تری...تهیونگ...تو چرا پروفایل نذاشته بودی؟خیلی خوش تیپی!شبیه پرنس های تو داستان‌هایی
تهیونگ خندید و گفت:مرسی...
جفتشون هم ذوق کرده بودن هم یکم خجالت کشیده بودن
تهیونگ:م-میتونم بغلت کنم؟
یونگی بدون تلف کردن حتی یک ثانیه پرید بغل تهیونگ
لحظه ی زیبایی برای جفتشون بود
بعد از چند ثانیه که جدا شدن تهیونگ بالاخره به استایل و بدنش یونگی خم نگاه کرد
یونگی لاغر بود ولی رون های پُری داشت
یه شلوارک جین مشکی و یه کت جینی که معلوم بود با شلوارک سِت هستش پوشیده بود
یونگی:خیلی خوش استایلی
تهیونگ:ممنونم...تو هم همینطور....
یونگی:بریم کافه یا رستوران؟
تهیونگ:فرقی نمیکنه...هر چی تو بگی
یونگی:ناهار خوردی؟
تهیونگ:نه
یونگی:منم نخوردم پس بریم رستوران
***
جبمین بعد از خداحافظی کردن با دختری که پیشش اومده بود،لیست کسایی که امروز میومدن رو نگاه کرد و با خوش گفت:جئون جونگکوک؟واییییییییییی خدااا باید دوباره این مردتیکه ی احمق رو باید ببینم!!!
یه نفس عمیق کشید و گفت:اوکیه....اروم باش جیمین....اونم مشتریه.....اونم بهت نیاز داره....اون بهت پول میده
کوک در زد و گفت:میتونم بیام تو
جیمین لبخند زد و گفت:بیا تو
کوک اومد داخل و رو به روی جیمین نشست و گفت:آقای پارک...یه خبر خوب دارم یه بد...خبر خوب اینه که با نامجون آشتی کردم...خبر بد اینه که تهیونگ رو از دست دادم
جیمین با نگرانی گفت:خوشحالم با نامجون آشتی کردی...ولی...تهیونگ رو از دست دادی؟فوت کرده؟
کوک:نه نه...من...قلبشو شکستم
جیمین تو دلش داشت میگفت:خب مردتیکه دو دقیقه نرین تو روابطت ببین کی به کیه
ولی به جونگکوک گفت:واسم تعریف کن
***
لیسا جنی رو دید که به نقطه خیره شده
رفت پیشش و گفت:چی شده جنی؟
جنی به رو به روش اشاره کرد و لیسا هم تا نگاه کرد شوکه شد

قلبشو شکستمجیمین تو دلش داشت میگفت:خب مردتیکه دو دقیقه نرین تو روابطت ببین کی به کیهولی به جونگکوک گفت:واسم تعریف کن***لیسا جنی رو دید که به نقطه خیره شدهرفت پیشش و گفت:چی شده جنی؟جنی به رو به روش اشاره کرد و لیسا هم تا نگاه کرد شوکه شد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

_____________
اگه خوشتون اومد ووت و کامنت بذارید

Moon and sun|ماه و خورشیدWhere stories live. Discover now