part 8

107 16 13
                                    

یونگی بلند شد و در رو باز کرد
یونگی:...تو....تو چرا پر از زخم و خون شدی؟چی شده؟!!!
لیسا با گریه گفت:یونگی...‌میخوام بمیرم....
یونگی سریع لیسا رو بغل کرد و آوردش داخل خونه
تهیونگ آورد و گفت:کیه یون-
یونگی:تهیونگ میتونی یه لیوان آب بیاری؟
تهیونگ استرس گرفته بود ولی سریع رفت تو آشپزخونه
حالا وسط این بدبختی ها تهیونگم اولین بار بود میومد خونه ی یونگی نمیدونست لیوان از کجا بیاره
بعد از اینکه در ۴ تا کمد رو باز کرد بالاخره لیوان پیدا کرد و سریع آب ریخت و رفت تو هال
***
خیلی خوشحال بود
دوباره میتونست بغلش کنه
دوباره این حس قشنگ بو کردن و بوسیدن موهای نرمش رو میتونست تجربه کنه
شروع کرد به نوازش کردن شونه هاش و بوسیدن گردنش
نامجون:خرگوش کوچولوی من...نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود
کوک یکم چرخید و لباشو روی گردن نامجون گذاشت و شروع کرد به بوسیدن
کوک:منم دلم برات تنگ شده بود نامی...واقعا این یه مدتی که یکم بی حوصله بودی به منم خیلی سخت گذشت
نامجون:ببخشید کوکی...من واقعا نمیخواستم ناراحتت کنم...یکم کسل بودم...ولی الان که تو پیشمی خیلی حالم خوبه
***
یونگی:یعنی جنی سر اینکه با تهیونگ راحت بودی خواست به هم بزنه؟
لیسا با گریه گفت:آره...ت-تهیونگ من واقعا...معذرت میخوام
تهیونگ:لیسا لازم نیست معذرت خواهی کنی...اتفاقا من خیلی خوشحال شدم که کنارم راحت بودی...
یونگی:خب...اوکی فهمیدم انداختت از خونه بیرون ولی چرا زخمی شدی؟
لیسا:وقتی داشتم میدوییدم و گریه میکردم...اشکام نزاشتن درست جلومو ببینم و تو یه چاله پر از سنگ و چوبای کوچیک بود،افتادم‌‌‌...
یونگی بغلش کرد و گفت:چقدر تو خَری لیسا...دیگه از این غلطا نکن
***
هوسوک:جیمین...
جیمین:بله؟
هوسوک:میگم من یکی از دوستام نیاز به مشاوره داره...تو میتونی کمکش کنی؟
جیمین:تو چه مورد؟
هوسوک:همین روابط عاشقانه و اینا
جیمین:باشه...میتونم بهش فردا نوبت بدم
هوسوک لبخند زد:مرسی موچی...واقعا ممنونم
جیمین بدون لبخند گفت:خواهش میکنم...
هوسوک که متوجه شد جیمین مودش خوب نیست ازش پرسید:موچی...چی شده؟از دست من ناراحتی؟
جیمین:به نظرت نباید باشم؟
هوسوک که واقعا نمیدونست چیگار کرده که جیمین ناراحت شده پرسید:چرا آخه؟...
***
کم کم چشماشو باز کرد
خیلی گیج بود
یکم دیدش تار بود
یکم احساس حالت تهوع داشت
سردرد داشت
و بیش از حد کسل بود
اصلا نمیدونست الان کی هست...کِی هست....کجا هست...کجا بود
بعد از اینکه یکم گذشت و اطراف رو نگاه کرد تازه یادش اومد که تو خونه ی خودشه و پایین مبل خوابش برده بود
با صدای بلند گفت:تهیونگ!
تهیونگ:بله؟
یونگی:بیا یه لحظه
تهیونگ سریع رفت پیش یونگی و دید رو زمین پایین مبل نشسته با چشمای نیمه باز و خسته
نشست کنارش
یونگی:ته...کِی خوابم برد؟
تهیونگ:داشتی از لیسا مراقبت میکردی و لیسا خوابید و بعد تو هم خوابت برد
یونگی:خب الان لیسا کو؟
تهیونگ:رفت
یونگی یکم چشماشو مالید و گفت:چرا انقدر حس بد و عجیبی دارم؟
تهیونگ درحالی که لپ یونگی رو نوازش میکرد گفت:خواب بعد از ظهر همینه...تو هم خیلی خسته شدی و استرس داشتی
یونگی یه لبخند ملایم زد و گفت:ته...مرسی مراقبمی
تهیونگم لبخند زد گفت:وظیفمه یون...
یونگی:تهیونگ...
تهیونگ:بله؟
یونگی یکم استرس گرفت و گفت:ت-ته....دوسم داری؟
تهیونگ یکم تعجب کرد و گفت:معلومه که دوستت دارم...چطور؟
نفس و ضربان قلب یونگی تندتر شد
یونگی:ته...من...
______________________________________
از اونجایی که خرداد واسه امتحانا فیکو ول کردم یادم نبود قرار بود چطور ادامه ش بدم واسه همین ببخشید دیر شد
ولی خدایی حمایت کنید پارت ها رو زود به زود میذارم

Moon and sun|ماه و خورشیدDove le storie prendono vita. Scoprilo ora