part 10

65 10 7
                                    

یونگی:تهیونگ من..یه چیزی رو راجع به گذشته ام بهت نگفتم...که بنظرم باید بگم
تهیونگ صورت یونگی رو بین دو تا دستش نگه داشت و گفت:یونگی...میتونی بهم اعتماد کنی
یونگی:م-من...قبلا تو‌ رابطه نبودم
تهیونگ:خب...مشکلش چیه؟
یونگی:خب من تجربه ندارم...
تهیونگ:منم ندارم...یونگی این اصلا چیزی نیست که بخوای بابتش ناراحت شی
یونگی:آخه...من چیزی از رابطه سرم نمیشه...میترسم بهت آسیب بزنم
تهیونگ یونگی رو بغل کرد و گفت:یونگی...عشقم...باور کن اتفاق بدی نمی‌افته
بعدش تهیونگ پیشونی یونگی رو بوسید و گفت:من همیشه مراقبتم،ماهِ من
یونگی یهو چشماش برق برق زد:چ-چی گفتی؟

تهیونگ یکم تعجب کرد
چیز بدی گفته بود؟
یکم استرس گرفت
تهیونگ:خ-خب من...م-مراقب-
یونگی:نه نه اون نه...منو...ماهِ خودت صدا کردی؟
تهیونگ:ا-اره...ولی ببخشید...اگه دوستش نداری...یعنی..من میتونم یه لقب جدید-

یونگی پرید تو بغل تهیونگ و با ذوق گفت:واییییییییییی ته....این خیلیییی قشنگ بوددد...باورم نمیشه!!!خیلی عاشقتم ته!تا حالا کسی اینطوری صدام نزده بودد واییی خیلی خوشحالم کردی!!!
تهیونگ اصلا انتظارشو نداشت
انتظار این حرفای قشنگ و حس کردن بدن ظریف یونگی تو بغلش رو نداشت
تهیونگ هم دستاشو دور کمر یونگی پیچید و گفت:از الان به بعد تو ماه منی یونگی...
یونگی لپ تهیونگ رو بوسید و گفت:تو هم خورشید منی...بی انصافیه فقط من ماه تو باشم
***
نامجون:خب کوک آخر این دوستت میاد؟
کوک:نه...داره با تهیونگ خوش میگذرونه
نامجون چشماش گرد شد و گفت:تهیونگ؟تهیونگ خودمون؟
کوک:اره دیگه...دوست پسرشه...نگفته بودم بهت؟
نامجون:پشمام...نه نگفته بودی...
نامجون:تهیونگ رفته تو رابطه...درکش سخته برام...
کوک:واسه منم سخته...حقیقتا فکر نمیکردم بتونه دوست پسر پیدا کنه...ولی خب تونست...یکی خوبشم پیدا کرد
***
یه روز دیگه
با غم بیشتر
هر روز میرفت دم در خونه اش
ولی اون نبود
دیگه نمیدیدش؟
احتمالا نه
کاشکی زمانو میتونست به عقب برگردونه
به آسمون نگاه کرد و گفت:اگه پرنده از همین آسمون میومد میرید تو زندگیم انقدری که الان ناراحتم،ناراحت نمیشدم
لیسا با ناراحتی رفت و روی نیمکت نشست
چند دقیقه بعد یه دختر نشست کنارش
ولی
بوی جنی رو حس کرد
سریع سرشو برگردوند و جنی رو دید
لیسا چشماش گرد و لبخند بزرگی روی لباش آوند
لیسا:جنی...تو برگشتی
لیسا جنی رو محکم بغل کرد
و جنی هم بغلش کرد
جنی:نتونستم لیسا...نتونستم فراموشت کنم‌.‌..
***
تهیونگ و یونگی که خیلی حال کرده بودن با کاپل ماه و خورشیدی که ساختن واسه خودشون
با ذوق تو مغازه رفتن
و خیلی سریع دوتا گردنبد ست پیدا کردن
یکی ماه یکی خورشید
یونگی:اینو میخوامم!
تهیونگ لبخند زد و گفت:مطمئنی همینو میخوای؟نمیخوای بیشتر بگردیم؟
یونگی:نهه این خیلی قشنگه
تهیونگ:هر چی ماه خوشگلم بخواد
تهیونگ اونا رو خرید و همون لحظه جفتشون انداختن گردنشون
یونگی با ذوق گفت:تهیونگگ مرسیییی
تهیونگ:قابلی نداشت عشقم...واست یه سوپرایز هم دارم
یونگی با ذوق و کنجکاوی گفت:چیه؟
تهیونگ:الان که نمیگم...ولی بیا بریم تو ماشین و چشماتو ببند و تا وقتی نگفتم باز کن
یونگی:نمیتونم زود بگو دیگههه!!!!
تهیونگ:طول نمیکشه...زود میبینیش
یونگی:خب...قبوله
یونگی تو ماشین نشست و چشماشو بست
بعد از چند دقیقه ماشین ایستاد
یونگی:باز کنم؟
تهیونگ:هنوز نه
یونگی:ای بابا
تهیونگ خندید و گفت:یکم مونده
تهیونگ به یونگی کمک کرد تا از ماشین پیاده شه و تهیونگ هم پیاده شد
تهیکنگحالا چشماتو باز کن
یونگی چشماشو باز کرد و با دیدن صحنه ی رو به روش شوکه شد
__________________________
اصلا حمایت نمیشه...واسه ی همین یکی دو پارت دیگه مینویسم بعدش دیگه تمومش میکنم
هر پارت حمایت ها کمتر میشه
شاید بیشتر از یک یا دو پارت دیگه بنویسم حمایت ها به صفر برسه
به هر حال ممنونم اگه تا اینجا خوندین

Moon and sun|ماه و خورشیدOnde histórias criam vida. Descubra agora