(PART.1)
" گرگینه-سواحل کوهپشت"
پاهایش دیگر توان نداشت، اما نمیتوانست همه چیز را رها کند؛ باید میگریخت. جرأت نمیکرد آنقدر بایستد که نفسش تازه شود؛ هر موقع که تکان میخورد یکی از زخمهایش سر باز میکرد.
تب آنچنان او را گیج و بیحال کرده بود که خود را در حالی یافت که میان ذهنش شناور شده؛ دوستانش که در تالار عمومی شراب گرم ادویهدار مینوشیدند، احتمالاً اسموگ و دیگر ویرولفها مشغول شکاری در بین برف باشند، دونال آهنگر؛ سر کورهی آهنگریش، برادرش بنگچان در اتاقش مشغول خواندن یک کتاب یا در زمین پشتی قلعه مشغول ماهیگیری و مادرش؟ استادش کایا، گِرن، جیوون، هانبینِ ماتمزده، عمو یانگ و میخانهاش...
لحظهای بعد خود را در حالی یافت که به خاطراتش التماس میکرد به یادش نیایند؛ مادرش را دید، عطر موهایش، گرمای آغوشش... و حالت چهرهاش وقتی برای آخرینبار خون از زخم روی سرش بیرون ریخت. صدایی زمزمه کرد:"تو فرار کردی." صدایی متفاوت سماجت کرد:"تو باید زنده میموندی." و بعد از آن؛ تصاویر محو و دردناک از جلوی چشمانش میگذشت، آتش همهجا را گرفته بود و بهزودی او را میبلعید! مادرش به او لبخند میزد، درحالیکه به لباسهای تنش چنگ میزدند، به قل و زنجیر اسیرشدهبود و لمسهای هرز به بدن زخمیش اهانت میکرد. سایههای سیاه دورش را گرفته بودند و شلاقش میزدند. باید نجاتش میداد؛ دست بلند کرد تا... چیزی برای گرفتن نبود؛ تنها هوای سرد، و جایی برای رفتن نبود، جز آتش سرخ!
آنقدر تب داشت که تقریباً نمیدانست کجاست؛ دست از تلاش بیفایدهاش کشید. فانوس سرخی شبیه به خورشید در آسمان سوسو میزد، چشمانی بر افروخته که به او خیره بود؛ دو زغال سوزان.
درحالی که دندانهایش را از درد میسایید دست دراز کرد؛ میخواست انگشتان مادرش را بگیرد و به او امنیت بدهد، اما خستهتر از آن بود که از جایش برخیزد. ثانیهای دیگر قصد کرد برای دردهایشان اشک بریزد، اما انگار کاسهی اشکهایش خشک بیابان شدهبود. تنها قطرههای خون در دل ماسههای داغ زیر پایش فرو میرفت و درد به وجودش میپیچید و زخمهای عمیق سرَ بازش، امانش را گرفته بودند.با باز کردن پلکهایش نور هرزِ بیرحم به قرنیهی خشک و نمکشور شدهاش تابید؛ میسوخت! وقتی خود را از زیرِ پتوی آب دریا بیرون کشید؛ گرما همچون دمِ داغ تابستانی به رویش جاری گشت.
با وجود تب، خستگی، مادرش، برادرش، عمویش، گلهاش، ویرولفش، بر خلاف همهی آنها، شناور شده میان درد؛ دست پر زخمش را روی قلبش کشید؛ نمیدانست بهخاطر کدام یک از غمهایش درد میکند.
با شنیدن صدای فریاد به عقب نگاه کرد، مثل سراب بود و تقریباً نامرئی؛ اما همین کفایت میکرد تا به دست و پا بیفتد! دشمنش روی دریا قدم برمیداشت و به زودی برای گرفتن جانش میآمد.
YOU ARE READING
𝑰𝑵𝑭𝑰𝑫𝑬𝑳-𝓸𝓽7
Fanfiction▌│█║▌║▌║ نوشتـہ بوב: کسے را چناט בوست בارے کـہ برایش بجنگی؟ نوشتم: من برایش جنگها ساختهام ║▌║▌║█│ این یه کتاب و نوشتهی عادی نیست؛ اینجا سرزمین فراموش شده هاست، سرزمین شیاطین و خدایان و پادشاهان بیرحم. سرما و تاریکی دوباره داره برمیگرده و سایه...