ام... سلام🤭
قبل داستان می خواستم یه سری نکته رو بگم که خوب خیال خودمم راحت میشه
_ من ادعای نویسندگی ندارم... این مینی فیکم یه جرقه خیلی ریز بود که یهو تو مغزم خورد و فقط خاستم بنویسمش که شمام بخونین
_ اولین مینی فیکمه.
_ اسم داستان و خیلی گشتم و اینور اونور کردم که با اسم یه نویسنده دیگه یکی نشه اگه یکی بود از همینجا واقعا معذرت میخوام🙇🏻♀️
_ یه کلیشه ی روزمره سادس. ولی خودم خیلی براش هیجان دارم امیدوارم شمام دوستش داشته باشین(:
_ بالام گفتم این یه مینی فیکه و روزمرس و اتفاق هیجان انگیزی قرار نیست توش بیوفته اگه هیجانی و جنایی دوست دارین فیک من راضیتون نمیکنه. فقط یه داستان شیرین و کوتاه.
_ کاپل چانبک اصلین و تویون فرعی و خواستم چون اولین فیکمه تویونم تو فیکم باشه هر چند خیلی خیلی کممم( بنده علاوه بر اکسو توایس هم مث سگ دوست🙂😊)
خوب دیگه فکر کنم همه رو گفتم بریم برا داستان
YOU ARE READING
IᏟᎬ ᏢᎾᏢ
Fanfictionخلاصه: بیون بکهیون ۱۸ ساله درونگرایی که جرعت شروع کردن یک مکالمه ساده رو هم نداشت ولی چیشد که با دیدن چشم های اون دانش آموز انتقالی خیلی دلش می خواست جرعت حرف زدن رو پیدا کنه؟ برای اولین بار تو زندگیش جرعتشو جمع کرد و توی چشمای پارک چانیول ۱۸ ساله،...