× خوبی بکهیون؟ بکهیون
با صدا شدن اسمش توسط شخصی چشم هاش رو باز کرد. کی خوابش برده بود؟ سرش رو بالا برد و جونگیون رو بالای سرش دید.
درس خوندن های یون جواب داده بود و الان مدیر مالی یه شرکت خصوصی بود و چون جمعه ها روز آف شرکتشون بود بعضی وقت ها میومد اینجا و توی کارهای رستوران به بقیه کمک میکرد. یون فرشته مهربون زندگیش بود.
لبخندی به یون زد و سرش رو به نشونه ی مثبت بالا و پایین کرد.
+ خوبم یون
× مطمئنی؟ حالت انگار خوب نیست.
جونگیون با نگرانی گفت.
+ فقط امروز زیادی خسته شدم. آخر ساله، لیست ها رو سرم هوار شده بودن. نگران نباش یون.
با صدای زنگوله بالای در جفتشون به طرف در ورودی برگشتن.
_ سلام
با صدای چانیول، جونگیون لبخندی بهش زد و بعد از گفتن " خسته نباشی" به چانیول به آشپز خونه برگشت تا به بقیه برای تمیز کاری کمک بکنه.
از اون طرف بکهیون خودش رو به چانیول رسوند و با حلقه کردن دست هاش دور کمر همسرش سرش رو روی سینه ش گذاشت.
اینجا آرامشگاه ابدیش بود. دقیقا بین بازوهای همسرش.
یک سال بود رستورانش رو زده بود که شب اولین سالگرد رستورانش که هم پدر و مادر خودش بودن و هم پدر و مادر چانیول،جلوی همه کارمندای رستوران و دوست هاش زانو زد و ازش خواستگاری کرد.
یون و ته و سانا یجوری گریه میکردن که انگار یکی بالاخره پیدا شده بچشون رو گردن بگیره و ببرتش خونه بخت.
و چهار ماه بعد توی یه کلیسا تو هلند رسما اون دوتا برای همدیگه شدن. برای همیشه ی همیشه. تا ته ته دنیا.
+ امروز چطور بود یول؟
همون جوری که صورتش رو توی سینه ی چانیول قایم کرده بود پرسید و باعث شد لبخند عمیقی روی لبهای چانیول شکل بگیره.
امپراطوری پارک ها بعد از فارق التحصیلی چانیول از دانشگاه به اون رسیده بود و بعد از قراردادی که شیش ماه پیش با یه شرکت معتبر اروپایی بستن باعث شده بود سهام شرکت بیست و شیش درصد افزایش پیدا بکنه و به همین دلیل چانیول مجبور بود هر شب تا ساعت یازده توی شرکت بمونه.
_ خوب بود اگه دسته گلی که امروز نایون به آب داد و فاکتور بگیریم
+ چیکار کرده؟
چانیول که انگار منتظر بود فقط یکی ازش این سوال رو بپرسه سریع شروع به توضیح دادن کرد.
_ ظهر با سهون قرار داشتم. خانم براش قهوه آورد. نتونست با اون پاشنه های کفش کوفتی که نمی دونم امروز چجوری دوبرابر شده بودن تعادلش رو حفظ کنه، جفت فنجون قهوه هارو خالی کرد رو سهون. داد و هوارش رو کل شرکت باور کن شنیدن. من که میگم ربطی به پاشنه های کفشش نداشت. میخواست از سهون بخاطر خراب کردن سوپرایزش واسه جونگیون انتقام بگیره. چه گناهی کردم که خدا این دختر خاله پسر دایی رو گیر من انداخته؟ باور کن ده دقیقه توی اون شرکت با هم تنهاشون بزاری کل امپراطوری چهار نسلمون رو پنج دقیقه ایی میفرستن رو هوا.
بکهیون سرش رو از سینه چانیول بیرون آورده بود و بلند بلند به غر غر های همسرش میخندید.
همسرش وقتی غر میزد و حرص میخورد کیوت ترین آدم روی زمین میشد.
درسته که مدیر اوه و نایون فامیل بودن و سهون هم دوست صمیمی چانیول از زمان کالجه و جفتشون هم توی شرکت چانیول کار میکنن ولی هیچ کدومشون برتری نسبت به بقیه کارمندا نداشتن و با پارتی بازی توی شرکت استخدام نشده بودن. جفتشون مثل بقیه مصاحبه شغلی دادن و با توانایی های خودشون به اینجا رسیدن.
+ خودش کجاست حالا؟
بکهیون ما بین خنده هاش پرسید
_ رفت گل فروشی رو به روی رستوران برای یون گل بگیره. مثل همیشه.
چانیول با لحن بی خیالی جواب داد.
با به صدا در اومدن دوباره ی زنگوله بالای در جفتشون سمت در چرخیدن.
× سلام
نایون بود با دسته گل صورتی رنگ توی دست هاش.
+ سلام عزیزم
بکهیون درحالی که گره دست هاش رو از دور چانیول باز می کرد جوابش رو داد.
_ خونتون با گل فروشی دیگه فرقی نداره نایونا. میتونی جاش ابراز علاقت به یون رو مثلا....اممم...آهاا... مثلا توی اتاق خوابتون بهش ثابت کنی
× هنوز از بابت سهون ازم دلخوری رئیس؟
_ خوبه که هنوز ظهر و داد و هوار های سهون رو یادت نرفته دختر کوچولو
+اذیتش نکن یول. جونگیون توی آشپز خونس نایونی
× مرسی بکهیون شی
و بعد از مرتب کردن چتری هاش به سمت آشپز خونه رفت.
🧸🧸🧸🧸🧸🧸🧸🧸
هایییییی
چطورین؟
وای فامون این چند روزه خوب کار نمیکنه گفتم دیگه دو روز زود تر اپ کنم
پارت بعدی رو اگه وای فای نکشتتم یکشنبه اپ میشه🙂
![](https://img.wattpad.com/cover/347443615-288-k563804.jpg)
YOU ARE READING
IᏟᎬ ᏢᎾᏢ
Fanfictionخلاصه: بیون بکهیون ۱۸ ساله درونگرایی که جرعت شروع کردن یک مکالمه ساده رو هم نداشت ولی چیشد که با دیدن چشم های اون دانش آموز انتقالی خیلی دلش می خواست جرعت حرف زدن رو پیدا کنه؟ برای اولین بار تو زندگیش جرعتشو جمع کرد و توی چشمای پارک چانیول ۱۸ ساله،...