با استرس ناخون هاش رو میکند و با پاهاش به تخته سنگ بزرگ جلوی پاهاش ضربه می زد. بعد از همه ی حرف های دوست هاش حالا اینجا بود. توی مخفی گاه همیشگیشون "مارلام" روی پشت بوم.
تهیونگ مارام رو برای اسمش پیشنهاد داد. می گفت هیچ کس غیر از ما ۳ تا زنگ های تفریحش رو روی پشت بوم نمیاد پس مال ماست و اگه اسم داشته باشه جذاب تره. و با اینکه دلیل و پیشنهاد تهیونگ احمقانه بود اما اونا احمق تر از تهیونگ قبولش کردن.
دست از کندن گوشت انگشت شصتش برداشت و گوشیش رو از توی جیبش بیرون آورد و بعد روشن کرد صفحه گوشیش وارد صفحه چتش با چانیول شد و به چانیول پیام داد که می خواد درمورد یه چیز خیلی مهم باهاش حرف بزنه و بیاد پشت بوم و وقتی بعد از چند دقیقه چانیول روبه روش ایستاد و پرسید " چیشده هیون؟" تصمیم گرفت هرچیزی که توی ذهنش هست رو بریزه بیرون. چشم هاش رو بست و بعد از کشیدن نفس عمیقی گفت:
+ من...من...من دوستت دارم یول. از وقتی... از وقتی که برای اولین بار وارد کلاسمون شدی، نتونستم به راحتی از تیله های مشکیت بگذرم... حس کردم چیزی سر جاش نیست چون محض رضای خدا من... منی که همه جا وایمیستم بقیه اول باهام حرف بزنن، بقیه منو به دیگران معرفی کنن، تا ازم چیزی نپرسن با کسی حرف نمیزنم خودم اول اومدم جلو و ازت خواستم باهم بریم بیرون... با خودم فکر کردم چیز غیر عادی نمیتونه باشه. تو هم دوستمی مثل بقیه. تو هم مثل یون و ته سانایی ولی نبودی.دیدم... دیدم نمی تونم مثل جوری که به ته و سانا و یون نگاه می کنم بهت نگاه کنم. گفتم شاید هورمون هام بی جنبه بازی دارن درمیارن. گفتم شاید حسم زود گذر باشه، ولی نبود یول. راه فراری نداشتم. بیشتر توی اقیانوس چشم هات غرق میشدم. می دونم شاید ازم... ازم حالت بهم بخوره.... چون.... از یه پسر خوشم اومده. ولی لطفا... لطفا ازم متنفر.....
با لب هایی که به لبهاش کوبیده شد حرف هاش نصفه موند. با چشم هایی که دوبرابر سایز معمولیشون شده بودن به چشم های بسته پسر روبه روش نگاه میکرد. بعد از چند ثانیه؟ دقیقه؟ نمیدونست چقدر گذشت که چانیول چند میلی متر از لب هاش فاصله گرفت و خیره توی چشم های پر از تعجبش گفت:
_ خیلی حرف میزنی هیون
همین سه کلمه و بعد دست هاش رو بالا آورد و دو طرف صورت بکهیون رو با دست هاش قاب کرد. سرش رو جلو برد و بوسه کوتاهی روی لبهاش گذاشت و دوباره ازش فاصله گرفت و گفت:
_ و خیلی احمقی که فکر کردی ممکنه ازت متنفر بشم چون از یه پسر خوشت اومده و این خوب فکر کنم تقصیر خودم باشه که بهت نگفتم گیم چون از واکنشت نسبت به خودم میترسیدم. انگاری باید زودتر بهت میگفتم که این افکار احمقانه رو نکنی. من ازت متنفر شم؟ میتونم؟ حتی یک درصد هم فکر نکردی شاید چون کسی رو دوست دارم اعتراف سوجین رو رد کردم. شاید چون دوستت دارم تولد بابام با اون همه مهمون های کله گندش رو که اومده بودن جانشین بعدی بابام رو ببینن پیچوندم چون تو خواسته بودی با هم بریم و از دکه ی سر خیابون مدرسه ی خانم جانگ دوتایی دوکبوکی های مورد علاقت رو بخوریم.
چی داشت می شنید؟ چانیول... چانیول اعتراف سوجین رو رد کرد چون اونو دوست داشت؟ واقعی بود؟
_ توی این چند ماه حالت چشم هام بهت رو ندیدی؟ ندیدی که متفاوت تر از سانا و ته و یون بهت نگاه میکنم؟ لبخند هام وقتی فیلم هایی که شب قبل دیده بودی رو با هیجان برام تعریف میکردی رو ندیدی؟ واقعا احمقی هیون.... واقعا احمقی سگ کوچولو.
و لب هاش رو دوباره روی لبهاش گذاشت و با کج کردن سرش بوسه های عمیق تری روی لبهاش می گذاشت. بدون اینکه دست هاش رو از روی صورتش پایین بیاره ازش یه کوچولو فاصله گرفت و تیر آخر رو به بکهیونی که بعد از حرف های چانیول خشکش زده بود زد.
_ دوستت دارم هیون. دوستت دارم سگ کوچولو. حالا بهم بگو باهام قرار میزاری بیون بکهیون؟
🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒
سلاااااااام چطور مطورین؟
اینم قسمت جدید آیس پاپ
YOU ARE READING
IᏟᎬ ᏢᎾᏢ
Fanfictionخلاصه: بیون بکهیون ۱۸ ساله درونگرایی که جرعت شروع کردن یک مکالمه ساده رو هم نداشت ولی چیشد که با دیدن چشم های اون دانش آموز انتقالی خیلی دلش می خواست جرعت حرف زدن رو پیدا کنه؟ برای اولین بار تو زندگیش جرعتشو جمع کرد و توی چشمای پارک چانیول ۱۸ ساله،...