پارت 1

66 8 0
                                    

1_تا جایی که یادش میومد از زمان دبیرستان به بعد برایتو ندیده بود اونا دوستای خیلی نزدیکی بودن به خاطر اینکه همسایه بودن همیشه با همدیگه وقت میگذروندن کاری نبود که بدون هم انجام بدن برایت همیشه مثل یه برادر بزرگتر از وین مراقبت میکرد؛ اما وین از یه جایی به بعد احساس کرد که دیگه نمیتونه اونو به چشم برادر ببینه درسته وین حسی بیشتر از برادری نسبت به برایت داشت اما جرات اعتراف نداشت ؛
تا اینکه یکی از همون روزا برایت با یه دختر اومد خونه و به همه اعلام کرد دوس دختر داره بعد از اون وین سعی کرد فاصلشو با برایت حفظ کنه حتی موقع ناهار پیشش نمینشست و هر بار که برایت بهش میگفت بره خونشون بهونه میورد تا اینکه این فاصله تبدیل به یه دیوار بلند بینشون شد .
طی یه چشم به هم زدن 3 سال گذشت تقریبا وین همه چیزو فراموش کرده بود از اونجایی که خانواده برایت بعد 1 سال تصمیم گرفتن اثباب کشی کنن این کار براش راحت تر هم شد
تا اینکه مادر برایت بعد از مدت ها زنگ زد و به مادر وین گفت برایت انتقالی گرفته به دانشگاهی که وین قبول شده و از حالا به بعد قراره هم دانشگاهی باشن
و همه چیز از همونجا شروع شد ...

✮------------------------------------✮

2_با کسلی از خواب بیدار شد ساعت 6:30 صبحو نشون میداد امروز با روزای قبل هیچ فرقی نمی‌کرد فضای دانشگاه ، درسا و استادا بیش از حد واسش تکراری شده بود تنها چیز جدیدی که امروز وجود داشت حضور پی برایت توی محیط اون دانشکده بزرگ بود
(وین+)+قرار نیست که اونو امروز اینجا ببینم؟امکان نداره .
همینطور که داشت توی محیط دانشکده راه می‌رفت نگاهش به چند نفر افتاد که از جذابیت بیش از حدشون توجه هرچی دختر دور و ورشون بودو جمع کرده بودن تنها نکته عجیب قضیه این بود که وین حس میکرد یکی از اون پسرا خیلی آشناست یکم که دقیق تر شد مطمئن شد که حسش درست بوده
+شیااا
سریع تر از چیزی که فکرشو کنید از اونجا فرار کرد
تا تایم تموم شدن کلاساش همه حواسش به دور و ورش بود که با برایت رو به رو نشه تا اینکه موقع خارج شدن از دانشگاه برایتو جلوی در دید که انگار منتظر کسی بود مجبور شد همون راهی که اومده رو برگرده و از در پشتی برگرده خونه
+چطور ممکنه توی دانشگاه به این بزرگی تو یه روز دوبار باهاش روبه رو بشم ؟
چند روز به همین منوال گذشت وین هربار که برایتو میدید با سریع ترین سرعت ممکن از اونجا دور میشد و حالا امروز دوشنبه بود و وین داشت خودشو برای مهمونی دوستش دئو آماده میکرد که قرار بود یه پارتی توی ویلاشون باشه که زیاد از خونش دور نبود خوشحال بود که بلاخره امروز تعطیل رسمی اعلام شده و حداقل یک روز قرار نیست تمام حواسش به این باشه که با پی برایت چشم تو چشم نشه
یه پیرهن سفید پوشید و موهاشو مرتب کرد نگاهی به خودش توی آیینه انداخت و توی آیینه به خودش اشاره کرد
+قراره امشب فقط خوش بگذرونیم
داشت از در خونه بیرون می‌رفت که دوباره برگشت جلوی آیینه
+مستم نمیکنی !!

Him (Bright win)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora