*مصر باستان، ممفیس¹، ۲۳۰۰هزار سال قبل از میلادی
۴۶۷مین باری بود که عرض تالار را طی میکرد.
اما هنوز هم افکارش تغییری نکرده بودند.
دیگر خسته شد؛ از آنجا بیرون آمد و در باغ قصرش هوای تازه را وارد ریههایش کرد.
با قدمهای کوتاه و آرام به سمت گلهای رنگارنگ باغ رفت.در میان گلهای تازه رشد کرده و برخی شاداب، گلهای پژمرده قصر توجهش را جلب کردند.
آهی کشید که همزمان گلبرگ خشک شدهای از ساقه جدا شد
برخلاف بقیهی گلهای همیشه شادابش، این دسته گلها بیروح شده بودند...
آخر چرا؟
دلش برای گلهای مرده غمخواری میکرد؛ اما قلبش بیشتر برای خود میسوخت
آوازهی غرور و خودشیفتگی الهه زیبایی مصر در هم جا به گوش میرسید اما حال
چگونه الههای همانند او عاشق شده بود؟
حال در دام عشق افتاده، آن هم عشق کسی که در دورترین رویاهایش هم نمیتوانست به او دست یابد.نور خورشید گوشه به گوشهی قصر را نورانی کرده بود؛اما همچنان نسیمی پاییزی سبب میشد تنش به لرزه بیوفتد...
جز آن لباس حریری که با انواع زیورآلات تزیین شده بود چیز دیگری بر تن نداشت، ولی تصمیم هم نداشت که به داخل برگردد.
این باد سوزناک، سرمای فضای اطرافش، الهه را به یاد چشمان سرد او میانداخت.
برایش سوال شده بود که چرا او زمانی که با دیگران بود میخندید و چشمانش برق میزد...
اما زمانی که با او روبه میشد بدون یک ذره توجه با بیاعتنایی از کنارش رد میشد.
همراه با اخمی که روی پیشانیش شکل گرفت سوالی برایش به وجود آمد...
چرا فردی که شاهزاده و حکمران آیندهی کشوری پهناور بود؛ با رعیتها صمیمی برخورد میکرد، به زیردستانش بیاحترامی نمیکرد حتی به خدمتکار و در مقابل همهی اینها
با الههی زیبایمصر سرد برخورد میکرد.
شاید او توقع زیادی از شاهزاده داشت...
آخر مگر چیزی جز رفتاری صمیمی و آغوش گرم میخواست؟
هرچه نباشد او هم به اندازهی یک شاهزاده اهمیت داشت.
از کودکی به قدری زیبا بود که او را فرشته مینامیدند، پدرش مشاور اعظم فرعون و بسیار مورد احترام بود.
اما زمانی که پدر و مادرش به دست بیگانگان کشته شدند؛ تنهایی به پسرک زیبا رخ نشان داد.
YOU ARE READING
pharaoh and goddness
Fanfictionاز بین هزاران ایزد به کدامشان ایمان بیاورم و برایش بندگی کنم تا تو را به من دهد؟ نسبت به کدام کافر شوم تا تو در کنار من بمانی؟ «Pharaoh and Goodness» الههی زیبایی، شیفته ی فرعون زادهی مصر شده بود. چه سرنوشتی برایشان رقم خواهد خورده ؟ احسا...