part7

20 8 12
                                    

الهه داخل خانهی کاهی آن دخترک پرو نشسته بود.
با لبان بهم دوخته شده، آه دردناکی کشید؛
پارچهای که با آن زخمش را بسته بود کامال خونی شده و داشت باقی لباسهایش
را هم خونی میکرد...

به آرامی پارچه را از روی زخمش برداشت و نگاهی به زخم نه چندان سطحی بر
روی پهلویش کرد.
امیدوارم بود فقط جایش نماند...
آهی کشید، پارچهی تمیز را برداشت تا دور کمرش بپیچد؛ که در با ضرب باز شد.
جان متعجب به شخص تازه وارد خیره شد.
زن با کاسهای سفالی در دستش وارد شد و با اخم به سمت جان رفت.
"بیا خوبت شد؟ زدی خودتو ناکار
کنارش نشست و با دیدن زخم جان بیشتر اخم کرد:
کردی؟ "
جان با حرص چشمهاشو در حدقه چرخاند و گفت:"دلم خواست به تو چه ؟"
دختر هم از جان تقلید کرد و چشمهایش را در حدقه چرخاند.
پارچه را از دست جان کشید:"تو بچه سوسول حتی بلد نیستی زخمتو ببندی... بده
من ببینم اینو "
جان: "نکنه تو بلدی؟"
زن یکی از ابروهایش را باال انداخت و گفت:"مشکلی داری؟ "
اگر همان زمان در دوباره با ضرب باز نمیشد؛ احتماال دعواهای آنها تا پایان دنیا
ادامه داشت.

ییبو با اخم به دختر نگاه کرد. دختر با تعجب و اخم متوجهی نگاه ییبو روی خودش
شده:" چته ؟ چرا همچین نگاه میکنی ؟"
ییبو جلو تر آمد و با اخم گفت: "خودم براش میبندم، نمیخواد تو کمک کنی"
"چیه نکنه فک کردی..."
:-
جان به میان حرف او پرید؛ نمیخواست اینجا به کسی که از جمله فرعون زاده بود
بیاحترامی شود و کسی که یک دخترک روستایی بیش نبود سرش را از دست بدهد.
با لبخند مسخرهای گفت: "بهتره دیگه بری"
دختر چشم غرهای به آن دو رفت، کاسه را با حرص به جان داد و بلند شد:"بهتر،
میخوام صد سال سیاه اون قیافتو نبینم"
پارچه را به سمت ییبو پرتاب کرد و بدون گفتن حرفی از اتاق بیرون رفت.
ییبو بعد از رفتن دختر کنار جان نشست.
بدون اینکه به او نگاه کند شروع کرد به پیچیدن پارچه دور کمرش:"چرا نگفتی اینقدر
بد زخمی شدی ؟"
جان: "چیز خاصی نیست "
ییبو با خشم سرش را بلند کرد و تقریبا فریاد کشید: "چیز خاصی نیست؟"
جان چشمانش گرد شد و پرسید: "چرا داد میزنی حاال ؟!"

ییبو لبش را گاز گرفت:"
بعد از اینکه مطمئن شد که پارچه به خوبه بسته شده بلند شد و بدون گفتن حرف
اضافهای از اتاق خارج شد.
جان لب پایینش را به دندان گرفت و با تعجب زیر لب گفت:"این چش بود؟ "
دوباره لباسش را برتن کرد. نگاهی به کاسه که دو تیکه نان جو درونش بود انداخت.
آنها را برداشت و در را باز کرد. به در تیکه داد و به اطراف نگاه کرد.
آتشی که موقع غروب درست کردند حاال کل حیاط روبه روی خانه را روشن کرده
بود.
ییبو به آتش خیره و اخم ریزی بین ابروهایش بود.
جان بعد از این همه سال میدانست که شاهزاده در حال فکر کردن است.
کنجکاو بود که بداند چه چیز به این سرعت فکرش را مشغول کرده؟
آرام به سمتش رفت.
در این موقع از سال، شبها تقریبا سرد بود و باد سوزناک از هر طرف می وزید.
ییبو به شعلههای آتشی که اطراف را روشن کرده بود، خیره شد؛
افکارش به شدت درگیر بود.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Sep 15 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

pharaoh and goddnessWhere stories live. Discover now