با دست چپ یال اسب سفیدش را نوازش کرد و طنابی که گردن اسب گره خورده بود را با دست راستش گرفت؛
او عاشق اسبش بود.
شاید از همان زمان که کرهای پیش نبود و زیر دستان ارباب بی رحمش جان میداد؛ جذبش شد.
اسب الهه به مانند صاحبش زیبا و خیره کننده بود.
اما، چیز عجیبی در مورد آن وجود داشت؛
"آن اسب تنها به دست خود الهه مطیع میشد."بار دیگر مرد پیر اصرار کرد:
"الهه شما نمیتونید تنها برید، خطرناکه ممکنه صدمه بینید"جان نگاه کلافهاش را به مشاورش داد...
نه اینکه از این مرد بدش بیایید، برعکس این مشاورش بسیار مهربان بود و صلاحش را همیشه میخواست.
این مرد در قصر فرعون خدمتگزار بود ولی فرعون او را برای خدمت به جان به این قصر فرستاد.جان با متانت همیشگیاش آرام گفت: من متوجه نگرانیتون هستم جناب مشاور، اما من قراره با شاهزاده همراه بشم، ایشون خودشون به اندازهی کافی همراه داره، نیازی نیست که اگه من این کار رو بکنم.
مرد هنوز تردید داشت پس خواست باز اصرار کند: اما…
جان با بالا بردن دستش مشاور را مجبور به سکوت کرد؛
لبخند زد و گفت: نگران نباشید، به آمون¹ قسم سالم بر میگردم.مشاوره بیچاره آهی کشید؛ میدانست که الهه یکدنده و لجباز است، این را به خوبی در این سالهایی که همراه او بود دریافت.
این پسرِ جوانِ زیبا، در کنار هوش زیاد، قلب مهربانی نیز در سینه داشت؛
مشاور احساسات عجیبی در وجود خود حس میکرد، از روزی که او را دید در او داعیه ایجاد شد که از این پسر شکننده و خاص محافظت کند.با اینکه راضی نشده بود؛ اما سر تکان داد و گفت: بسیار خب...
الهه مانند پری سبک بر روی اسب جهید و افسارش را گرفت؛ با لبخند گفت: به امید دیدار
خم شد و در گوش اسبش زمزمه کرده: بزن بریم دختر
تا چند ثانیه بعد نه خبر از آن اسب سپید بود و نه از صاحبش...
جان داشت تمام تلاشش را میکرد بدون آنکه به اموال مردم شهر آسیب برساند به دروازههای ممفیس برسید.
همین الانش هم زمان زیادی را از دست داده بود و امیدوار بود که شاهزاده بدون او نرفته باشد.به دروازههای شهر که نزدیک میشد سربازانی را دید که همانطور آنجا ایستاده بودند؛ شاهزاده به همراه محافظ شخصی و مشاورش روی اسب بودند و فرعون زاده اطراف را نگاه میکرد.
ییبو با دیدن اسب سفید و همراهش که نزدیک میشد روبه محافظاش کرد و چیزی گفت که جان متوجه نشد.
لحظهای بعد همهی آنها به آرامی شروع به حرکت کردند.
حالا که کمی از مرکز شهر فاصله گرفته بود سرعتش را بیشتر کرد و به سمت آنها تاخت.
YOU ARE READING
pharaoh and goddness
Fanfictionاز بین هزاران ایزد به کدامشان ایمان بیاورم و برایش بندگی کنم تا تو را به من دهد؟ نسبت به کدام کافر شوم تا تو در کنار من بمانی؟ «Pharaoh and Goodness» الههی زیبایی، شیفته ی فرعون زادهی مصر شده بود. چه سرنوشتی برایشان رقم خواهد خورده ؟ احسا...