قسمت هشتم : کیش و مات

39 20 32
                                    

"قربان، لطفا زیاد طولش ندید." نگهبان گفت. می‌ترسید. هم می‌ترسید چیزی که بهش گفتم رو انجام بده و هم می‌ترسید چیزی که بهش گفتم رو انجام نده.

"نگران نباش. ممکنه زیاد طول بکشه. تو جوری نگهبانی بده که انگار اتفاقی نیوفتاده. کسی هم متوجه شد، خودم مسئولیت شو به عهده میگیرم. حالا در رو باز کن."

در باز شد و نگاهی به داخل اتاق انداختم. جوری تاریک بود که انگار از اول همینطور ساخته شده. تاریکی ای داشت که اگه هزاران لامپ هم درش قرار میدادی، باز هم روشن نمیشد. بیون بکهیون گوشه اتاق نشسته بود و با بسته شدن در، سرش رو از روی زانوهاش بلند کرد.

اول چیزی نمیدید و تصاویر براش تار بودن، کم کم تونست تصویر مردی که رو به روی در بسته ایستاده بود رو تشخیص بده. نگاهش پر از شگفتی و علامت سوال شد. لیوان هایی که در دست داشتم رو بالا بردم: "قهوه میخوری؟"

از روی تخت پایین اومد: "پارک چانیول، نمی‌ترسی که بدون محافظ وارد سلول یک قاتل زنجیره ای شدی؟"

روی زمین نشستم و جعبه شطرنج رو روی موکت گذاشتم: "تو من رو نمیکشی."

"چرا نکشمت؟ اگه قاتل باشم، طعمه خوبی بنظر میرسی. مگر اینکه دلیل خیلی خوبی بهم بدی تا نکشمت." بعد از اینکه حرف هاش رو با خنده زد، رو به روی من نشست. جوری به قهوه ها نگاه می‌کرد که انگار چندین ساله اینجا زندانی شده. یکی از لیوان هارو بهش دادم. وقتی که دید پای سیب کوچکی رو بهش تعارف میکنم، تقریبا اون رو از دستم قاپید. کیسه دورش رو پاره کرد و گاز بزرگی بهش زد. خالصانه از خوراکی هاش لذت میبرد و این اینقدر رقیق کننده بود که ناخواسته لبخند زدم. اون لبخندم رو دید و خندید: "تو هم بخور، خوشمزه ست."

جعبه شطرنج رو باز کردم: "من زیاد پای سیب دوست ندارم. این تویی که بهش وابسته ای."

به صفحه سیاه و سفید اشاره کرد: "مثل اینکه پرونده ام رو خیلی دقیق خوندی."

شروع به چیدن مهره ها کردم: "آره خب، میدونم که پای سیب دوست داری و بازی مورد علاقه ات شطرنجه." شاه سفید رو به جای اصلی اش منتقل کردم: "این رو هم میدونم که مهره های سفید رو برمیداری و مهره مورد علاقه ت، وزیره‌."

"اوه خب میدونی، شاه بودن اصلا خاص نیست. تو فقط میتونی یک خونه حرکت کنی."

چیدن مهره های سفید به پایان رسید: "ولی این حقیقته که توی شطرنج همه چیز حول محور شاهه. حتی وزیر هم وجود داره که شاه مات نشه. میتونی پای سیب من رو هم بخوری."

بیون بکهیون خجالت نمیکشید. خم شد و چیزی که میخواست رو برداشت. جوری لذت میبرد که انگار توی زندان نیست. خیلی عجیب بود که همچین آدمی متهم به دو فقره قتل باشه. اون هم نه قتل معمولی، بلکه قتل هایی که با شکنجه و حذف اعضای بدن و بازی با جسد همراه بودن. اولین بار بود که به قاتل بودن بیون بکهیون شک میکردم. چطور ممکن بود. قاتل ها عموما خودشیفته هایی هستن که عاشق جلب توجهن. ولی با توجه به تحقیقات میدانی، بیون بکهیون مرد فروتنی بود و بی سر و صدا زندگی می‌کرد. هیچ وقت با کسی دعوا نکرده بود و از اون بچه هایی بود که همیشه کتک میخورد. البته این ویژگی هایی که اون داره میتونه از جهاتی دیگه اتهام قتل اون رو پررنگ تر کنه‌. پسری که هیچ محبتی از طرف خانواده اش ندیده بود. با سابقه بیماری روانی. گوشه گیر و تو سری خور. از اونجایی که توجهی که میخواد رو به صورت معمولی از جامعه و اطرافیانش نمیگیره، دست به قتل میزنه تا توجه هارو به خودش جلب کنه.

" Put The Blame On Me "Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ