قسمت نوزدهم : کشوی هزاران عینک

82 23 13
                                    

"چند روزی به خونه نمیام بکهیون. متاسفم‌." پیام رو ارسال کردم. آجوما چراغ قدیمی ای رو وسط رستوران کوچیکش گذاشته بود. رنگ بدنه چراغ بخاطر زنگ زدگی پوست پوست شده بود و نفتی که داخلش ریخته بود، میسوخت و دود میکرد‌‌‌. سقف در قسمتی که بالای چراغ قرار داشت، سیاه شده بود. قرار نبود همچین اتفاقی بیوفته. من میخواستم یک جواب درست از بکهیون بگیرم. شاید بهم چیزی میگفت که میتونستم به عنوان سرنخ ازش استفاده کنم‌. ولی ناگهان، کنترلم رو از دست دادم. برای چند لحظه این فکر به ذهنم خطور کرد که برام اهمیتی نداره چه جوابی قراره از بین اون لب ها خارج بشه. چون هر جوابی که باشه، من میخوام اون هارو ببوسم.

و بهش فکر نکردم. فقط جلو رفتم و انجامش دادم. در اون لحظه بکهیون حتی اگه دهانش رو باز میکرد و می‌گفت که قاتله، اهمیتی نمیدادم‌. من بخاطر فهمیدن حقیقت اون رو به خونه ام آوردم و براش بهانه جور کردم و از رئیسش یک ماه بیشتر مرخصی گرفتم تا کنارم بمونه و رفتارش رو تحت آنالیز و بررسی قرار بدم. قبلا دغدغه ام این بود که مدارک و شواهد رو جمع کنم و اون رو گیر بندازم ولی حالا از خودم میپرسم که آیا اگه مدارک رو گیر بیارم، اون هارو به پلیس تحویل میدم؟ باید با بکهیون چیکار کنم؟

"بیا پسرم، دیر وقته. بخور تا گرم شی. اگه تموم کردی و سیر نشدی بهم بگو تا یه کاسه دیگه برات بیارم."

"همین هم خیلی بزرگه آجوما شاید نتونم همه شو بخورم. خیلی ممنونم."

"خیلی خوب و زیاد بخور چانیولی‌." آجوما چاپستیک ها رو با پیشبندش تمیز کرد و اون هارو روی میز گذاشت: "چرا اون دوستت رو نیاوردی؟ مگه نگفتی با هم زندگی میکنید؟"

"راستش اون امشب خسته بود. من تنهایی غذا میخورم."

"میدونی یکی از غم انگیز ترین کارهایی که یک آدم میتونه انجام بده چیه چانیولی؟"

قاشق رو وارد سوپ کردم: "چی؟" و اون رو به طرف دهانم بردم.

"اینکه آدم تنهایی غذا بخوره. هیچ وقت تنها غذا نخور پسرم. من دیگه میرم."

قاشق پر رو داخل کاسه رها کردم. من تمام عمرم به تنهایی غذا خورده بودم.

-

"چانیول! تمام شب توی دفترت خوابیده بودی؟ چرا نرفتی خونه؟" سئوجون با سر و صدا وارد اتاقم شد و پرده هارو کنار زد. "بلند شو! فکر کردم زودتر از همه اومدی سرکار و داری کار میکنی ولی حالا میبینم که خوابیدی!" لیوان های کاغذی ای که داخل شون زرد و قهوه ای بودن رو داخل سطل زباله انداخت. یک ظرف نودل هم اونجا بود، شاید از دو ماه پیش.

"من تمام شب رو نخوابیدم، ولم کن. پنجره رو ببند هوا سرده!"

"پات رو از روی کتاب قانون اساسی بردار!" سئوجون کتاب رو از زیر پام کشید و اون رو داخل کتابخونه گذاشت‌. "یه جنازه جدید پیدا کردن‌. مشخصا خبر نداری که از جات بلند نمیشی!"

Yayımlanan bölümlerin sonuna geldiniz.

⏰ Son güncelleme: Dec 11, 2023 ⏰

Yeni bölümlerden haberdar olmak için bu hikayeyi Kütüphanenize ekleyin!

" Put The Blame On Me "Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin