قسمت دوازدهم : زنی با پالتوی پشمین قرمز

51 17 19
                                    

کابینت بالای ظرفشویی خالیه. کابینت کناری هم خالیه. کابینت زیر جاظرفی هم خالیه. یخچال خالیه. فریزر خالیه. همه جا خالیه. حتی احساس میکنم گلدان های کنار تلویزیون هم دارن خالی میشن‌، چند روز پیش که نگاه میکردم، یک سانت از خاک هر گلدان کم شده بود. نمیدونم چه اتفاقی داره میوفته که همه چیز داره خالی میشه. منظورم فقط کابینت ها و گلدان ها نیست. همه چیز، همه رفتارها، همه نگاه ها، همه رو به خالی شدن هستن.

آخرین شبی که باران نباریده بود رو بیاد نمی آوردم. اخبار پخش میشد و زنی با نگرانی از وضعیت بارش های اخیر، هشدار سیل میداد و همزمان با اون، زیر نویس چسب محکمی رو تبلیغ می‌کرد که با کمک گرفتن از اون میشد درزهای پنجره هارو پوشوند و از نفوذ آب باران جلوگیری کرد. سپس تصویری از خانواده ای رو نشان میداد که کنار شومینه نشستن و از استفاده‌ی این چسب ها کاملا راضی و خوشحال بنظر میرسن.

ساعت های کاری همه کارمندهای سراسر کشور به جز من یک ساعت کم شده بود و به مردم توصیه میشد اگه کار ضروری ای ندارن، شب ها به بیرون نرن. ولی کی قراره اهمیت بده؟

من همیشه این کار رو انجام میدم. قبلا که جوان تر بودم، این خبر همه جا پخش شد که خانواده ای سه نفره در یک تصادف رانندگی کشته شدن و از خانه ویلایی شون که الان خالی بود، صداهای جیغ و گریه میومد و همسایه هاشون تصمیم گرفته بودن اسباب کشی کنن. من یک روز تعطیل وسایلم رو جمع کردم و کل تعطیلاتم رو در ویلای اون خانواده گذروندم تا ثابت کنم که هیچ چیز در اون خانه نیست، و واقعا هم نبود.

یک بار هم اخبار جزیره ای رو ممنوع الورود اعلام کرد و به شهروندان توصیه کرد که هرگز به اون سمت رانندگی نکنن ولی من با رشوه دادن به یکی از نگهبان های دولتی اونجا یک هفته تمام رو در اون جزیره سپری کردم و هیچ چیز خاصی درش وجود نداشت! هر چیزی به من بگن، برعکسش رو انجام میدم. از هر چیزی منع بشم، تا انجامش ندم رهاش نمیکنم. البته این خصوصیت اخلاقی با افزایش سن کمرنگ تر شده و دیگه مثل سابق حوصله ماجراجویی ندارم.

چتری که کنار جاکفشی روی زمین گذاشتم هنوز خیس بود، اون رو برداشتم و بعد از انداختن نگاه کلی ای که خانه، در رو بستم. پله های ساختمان پر از لک و جای کفی کفش بودن، قرار بود امروز کارگرها پله هارو تمیز کنن ولی تصمیم گرفته شد که تا پایان بارش ها، دست نگه دارن.

چتر رو باز کردم و وقتی از در ساختمان خارج شدم، باران با شدت به چترم برخورد کرد. فشار بقدری زیاد بود که با زحمت چتر رو بالاتر نگه داشتم. احتمالا پارک چانیول هم همون اطراف پرسه میزد. اول خواستم که بهش بگم بیاد بالا ولی منصرف شدم. دلیلی نداشت که یک مامور روانی بی عقل که فکر می‌کرد من قاتلم رو به خونه شخصی ام راه بدم. اون هم احتمالا میترسید که بکشمش و قبول نمی‌کرد.

" Put The Blame On Me "Donde viven las historias. Descúbrelo ahora